۱۳۹۵ مرداد ۱۰, یکشنبه

گرامیداشت شهدای ‏قتل عام۶۷‬


خانواده‌های شهیدان و زندانیان سیاسی طی فراخوانی، هموطنان را به شرکت در کارزار بزرگداشت شهیدان قتل‌عام ۱۳۶۷ فراخواندند و اعلام کردند: گذشت ۲۸ سال از قتل‌عام زندانیان مجاهد و مبارز، به فتوای شیطان مجسم دوران، خمینی خون‌آشام و تحت نظر سردمداران پلید نظام آخوندی مانند خامنه‌ای و رفسنجانی... .. نه تنها از جوشش خون آن جاودانه‌فروغ ها که قهرمانانه برعهد خود با خدا و خلق وفا کردند نکاسته بلکه به عکس هر روز که می‌گذرد، این خونهای پاک بیش از پیش گریبان فاشیسم دینی حاکم بر ایران را گرفته و سرنگونی محتوم آن را نزدیکتر می‌کند.
 در ۲۸ امین سال قتل‌عام 30هزار زندانی مجاهد و مبارز، رژیم آخوندی در ضعیف‌ترین وضعیت خود به‌سر می‌برد و پس از آن‌که در اثر کارزار بی‌سابقه مقاومت ایران، سال گذشته ناگزیر شد جام زهر توافق اتمی را سر بکشد، بحرانهای اقتصادی و اجتماعی و سیاسی آن بسا عمیق‌تر شده، مخاصمات درونی رژیم شدت گرفته و رژیم هر روز بیشتر در باتلاق سوریه فرو می‌رود و هیچ چشم‌اندازی برای خروج از آن ندارد.
 در ادامه این فراخوان آمده است:‌در چنین شرایطی وظیفه ما این است که بزرگداشت شهیدان قتل‌عام ۱۳۶۷ را به یک جنبش اعتراضی همه‌جانبه علیه فاشیسم دینی حاکم بر ایران و به ناقوس مرگ این رژیم تبدیل کنیم.
خانواده شهیدان و زندانیان سیاسی سپس رهنمودهایی برای برگزاری هر چه فعال‌تر این کارزار اعلام کردند و خواستار کمیته برگزاری گرامیداشت خاطر شهیدان قتل‌عام ۱۳۶۷ در هر شهر و محله و دانشگاه و یا کارخانه و گرامیدات خاطره شهیدان با برافراشتن ”شعارهای مرگ بر خامنه‌ای مرگ بر اصل ولایت‌فقیه ”شدند.
این فراخوان همچنین از هموطنان و جوانان اشرف‌نشان خواسته شده است، با نصب عکس شهیدان و دست نوشته‌هایی در گرامیداشت یاد شهیدان، پیام آنان را به درون هر کوچه ومحله و خانه‌ای ببرند.

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi

۱۳۹۵ مرداد ۹, شنبه

گرامیداشت شهدای قتل عام۶۷ ار طرف خانواده شهدا



كارزار بزرگداشت شهيدان قتل عام 1367 با شعار مرگ بر اصل ولايت فقيه (9مرداد- 8شهريور)
پيش بسوي محاكمه خامنه اي و ديگر مسئولان قتل عام به جرم جنايت عليه بشريت

گذشت 28سال از قتل عام زندانيان مجاهد و مبارز، به فتواي شيطان مجسم دوران، خميني خون آشام و تحت نظر سردمداران پليد نظام آخوندي مانند خامنه اي و رفسنجاني ..... نه تنها از جوشش خون آن جاودانه فروغ ها كه قهرمانانه برعهد خود با خدا و خلق وفا كردند نكاسته بلكه به عكس هر روز كه ميگذرد، اين خونهاي پاك بيش از پيش گريبان فاشيسم ديني حاكم بر ايران را گرفته و سرنگوني محتوم آنرا نزديكتر ميكند.
در تمامي اين ساليان، آخوندهای حاکم تلاش كردند تا آثار این جنایت علیه بشریت را محو کنند. اما خون پاك اين شهيدان، در رگهاي زنان و مردان اين ميهن همچنان جاري است و الهامبخش مبارزه و قیام آنها برای واژگونی کاخ ستم و بیداد دیکتاتوری آخوندی است. 
خميني كه ميخواست با بهره گرفتن ازجنگ ضد ميهني و فرستادن جوانان و نوجوانان به تنور جنگ پايه هاي حكومت خود را تحكيم كند، وقتي بسيج جنايتكارانه جنگي اش در مقابل جنبش صلح خواهي مردم برهبري سازمان مجاهدين خلق درهم شكست، چاره اي جز پذيرش خفت بار آتش بس نداشت. در چنين شرايطي براي اينكه ازسرنگوني محتوم رژيمش جلوگيري كند به قتل عام زندانيان مجاهد روي آورد كه ازمدتها پيش براي آن طراحي و برنامه ريزي كرده بود.
خامنه اي رييس جمهور وقت، رفسنجاني رييس مجلس و جانشين فرمانده كل قوا وروحاني معاون جانشين فرمانده كل و ديگر سردمداران كنوني از هر دوجناح رژيم و اكثر كارچرخانان قضاييه آخوندي در  عداد مسئؤلان اين جنايت بزرگ عليه بشريت بوده اند. 
هموطنان عزيز
در 28 امين سال قتل عام 30 هزار زنداني مجاهد و مبارز، رژيم آخوندي در ضعيف ترين وضعيت خود بسر مي برد و پس از آنكه در اثر كارزار بي سابقه مقاومت ايران سال گذشته ناگزير شد جام زهر توافق اتمي را سر بكشد، بحرانهاي اقتصادي و اجتماعي و سياسي آن بسا عميقتر شده، مخاصمات دروني شدت گرفته ورژيم هر روز بيشتر درباطلاق سوريه فرو ميرود و هيچ چشم اندازي براي خروج از آن ندارد. 
در چنين شرايطي وظيفه ما اينست كه بزرگداشت شهيدان قتل عام 1367 را به يك جنبش اعتراضي همه جانبه عليه فاشيسم ديني حاكم بر ايران و به ناقوس مرگ اين رژيم تبديل كنيم.  
از همين رو از شنبه نهم مرداد ماه تا دوشنبه هشتم شهریور را به عنوان ماه بزرگداشت شهیدان قتل عام با شعار ”مرگ بر اصل ولايت فقيه، پيش بسوي محاكمه مسئؤلان قتل عام” اعلام ميكنيم و از عموم هموطنان، بويژه جوانان میخواهیم اين خواست را كه خواست عموم مردم ايران است با شركت فعال در اين كارزار به گوش جهانيان برسانند. پاره اي از رهنمودها براي برگزاري هر چه فعال تر اين ماه ذيلا به اطلاع ميرسد، رهنمودهاي بيشتر وجزيي تر متعاقبا به اطلاع ميرسد:
1- در هر شهر و محله و دانشگاه و يا كارخانه اي كه امكان دارد كميته برگزاري گراميداشت خاطرشهيدان قتل عام 1367 را تشكيل دهيد،
2- در هر كجا كه مي توانيد ضمن گراميداشت خاطره شهيدان ”شعار مرگ بر خامنه اي مرگ بر اصل ولايت فقيه” را بر افرازيد
3- درهر شهر يك يا چند روز برمزار شهيدان قتل عام 67 حاضر شويد و مزار آنان را گلباران كنيد.
4- در هر شهر و محلي كه مي توانيد به ديدار خانواده و مادران شهيدان برويد.
5- نام و مشخصات آمران وعاملان قتل عام 1367 را افشا كنيد، تا توسط مردم طرد شوند.
6- با اعلام نام شهيدان هر شهر و هر محل واقعيت آنچه در تابستان سال 67گذشت را به اطلاع عموم هموطنان و بخصوص جوانان برسانيد.
7- با نامه نگاري به به شوراي امنيت و دبيركل و شوراي حقوق بشر ملل متحد و ارگانها و نهادهاي حقوق بشري، خواستار محاكمه آمران و عاملان اين قتل عام بشويد 
8- اسامي و مشخصات و  عكس شهيدان قتل عام را جمع آوري كنيد و به هر طريقي كه مي توانيد بدست شوراي ملي مقاومت و يا سازمان مجاهدين خلق برسانيد.
9- با نصب عكس شهيدان و دست نوشته هايي در گراميداشت ياد شهيدان قتل عام 1367 پيام آنان را به درون هر كوچه ومحله و خانه اي ببريد 

مرگ برخامنه اي مرگ بر اصل ولايت فقيه
سلام بر آزادي درود بر رجوي
خانواده شهيدان و زندانيان سياسي
7 مرداد 1395

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد

Telegram.me/shahidanAzadi


۱۳۹۵ مرداد ۳, یکشنبه

مدالی با شکوه بر فراز درخت



مدال افتخار عنوان روايت‌گونه‌ای است با اقتباس از حماسه مجاهد قهرمان طاهره طلوع. 
طاهره طلوع، يکي از جاودانه فروغهاي آزادي است که در جريان عمليات کبير فروغ جاويدان به‌شهادت رسيد و دژخيمان خميني در حالي که دشنه‌اي را در قلبش فرو کرده بودند، پيکر خونفشانش را از يک درخت در بين راه اسلام‌آباد - کرمانشاه آويختند. 

اين روايت از زبان درختی است که روزها پيکر طاهره قهرمان به آن آويزان شده و در معرض ديد مردمي که از آنجا عبور مي‌کردند قرار گرفته بود: 
سالهاست… 
الهه يادت را 
کوه و سرو و‌ بوته‌هاي علف 
به‌نيايش ايستاده‌اند 

مـدال افتـخار 
الآن تقريباً 28 ‌سال است که اين‌جا روی اين گردنه به‌انتظارت نشسته‌ام. هر وقت کسي از دور پيدا مي‌شود، به جاده خيره مي‌شوم. آخر من منتظر «او» هستم. سارا گفته «او» خواهد آمد. مي‌پرسيد سارا کيست؟ 
سارا يک مدال افتخار بود که يک‌روز به‌گردنم آويخته شد. بگذاريد قصه سارا را برايتان تعريف کنم. بعد شما هم «او» را خواهيد شناخت. 
آن‌روز که دشت غرق آتش و انفجار شد، سارا آمده‌ بود درست همين‌جا، کنار تنه‌ام دراز کشيده‌بود. من هم ابتدا نمي‌شناختمش. غبار باروت سلاحش هنوز روي شاخه‌هايم به يادگار مانده‌ است. آن‌روز‌ يکي از پايين صخره صدايش مي‌زد: 
«خواهر سارا! خواهر سارا! همه بچه‌ها مي‌روند مگر تو نمي‌آيي؟» 

آنجا بود که فهميدم اسمش سارا است. بدون اين‌که دستش را از روي قبضه تيربارش بردارد، سرش را برگرداند و گفت: 
«نه! شماها برويد! من خودم بعداً مي‌آيم» 
ـ آخر کي؟ 
من روي ساقه‌ام خم شدم و به‌گردنه نگاه کردم ديدم يک گروه پاسداران پشت دهانه گردنه ايستاده‌اند. سارا با‌ رگباري روي دهانه گردنه، چندتن از آنها را به‌خاک انداخت. بقيه، عقب نشستند و پشت صخره‌ها پناه گرفتند. 
سارا برگشت و فرياد زد: 
به‌بچه‌ها بگو سارا فرمان داد که برويد! 
حالا ديگر به‌تدريج چيزهايي را مي‌فهميدم. سارا يک فرمانده بود. دشمنانش داشتند مي‌رسيدند و او از اين بالای صخره، میخواست با آتش سلاحش جلو دشمن را بگيرد. 
به پايين صخره و روي جاده نگاه کردم. پيکرهايي روي جاده و کنار صخره‌هاي مقابل افتاده بود. يک ستون از ماشينها در جاده دور مي‌شدند. سارا به آرامي دستي روي قنداق سلاحش کشيد. خشابش را عوض کرد و از لابه‌لای شاخه‌هايم به خورشيد نگاه کرد. 
کاش مي‌دانستم در آن لحظات به چه فکر مي‌کند. اگر ‌چه تازه او را شناخته بودم ولي نسبت به او احترامي در درونم حس مي‌کردم. صلابتش برايم عجيب بود. تاب نياوردم و آهسته گفتم: تو را مي‌کشند. 
سارا: باشد! ولي تا مسعود زنده است همه ما زنده‌ايم! 
گفتم مسعود کيست؟ 
آهي کشيد. به اطرافش نگاهي انداخت و گفت: يک روز «او» را خواهي ديد. 
گفتم: کي؟ 
سارا: نمي‌دانم… ولي يقين دارم يک روز «او» به اين دشت و اين گردنه و آن تنگه مي‌آيد. شايد پاي ساقه تو هم بيايد. اگر آمد، سلام مرا به او برسان! با‌ برگهايت غبار چهره‌اش را پاک‌ کن و به باد بگو سيمايش را نوازش کند. سايه‌ات را بر سرش بگستران تا اندکي خستگي از‌ تنش بيرون رود. 
در همين لحظه، ناگهان ابتداي ستون از دهانه گردنه پيدا شد. گفتم: آمدند! 
سارا بلافاصله روي تفنگش پريد و آتش کرد. خودروها به‌صخره‌هاي کنار جاده‌ خوردند و متوقف شدند. از پشت آنها چند نفر هراسان پايين پريدند و به‌پيچ دهانه پناه بردند. 
دوباره سلاح سارا به غرش درآمد. افراد دشمن زمين‌گير شدند. خيلي زياد بودند. لحظه‌يي بعد دوباره گله‌يي از آنها از دهانه بيرون ريختند. دوباره سلاح سارا غريد. گروهي به‌زمين افتادند و گروهي به‌عقب برگشتند. سارا با آتش سلاحش دهانه را به روي آنها بسته بود. 

مدتي بعد يک دسته از آنها از سمت چپ گردنه پايين رفتند. بعد به‌ناگهان صداي رگبارها و نعره‌هاي وحشتناکي از اين‌سوي تپه به‌گوش رسيد. سارا به دو‌ طرف آتش مي‌کرد. گاه به رو‌به‌رو و گاه به‌پشت سرش. در همين لحظات بود که گرمايي را روي ساقه‌ام احساس کردم. خون سارا بود که روي ساقه‌ام پاشيد. نگاه کردم. سارا به‌زمين غلطيده بود و زخم بزرگي روي کتفش باز شده‌ بود. 
دشمن از چهار طرف بالا آمد. سارا ساکت و بي‌جان روي زمين افتاده بود. صداي فرمانده دشمن بلند شد: کشته شده. برويد تير خلاصش را بزنيد. 
چند نفر از افراد دشمن آرام آرام به سوي او آمدند. يکي از آنان گفت: همين يک‌نفر بود؟ اين‌همه ما را پشت گردنه نگه‌داشت تا همه گردانشان رفتند. 
ديگري با حيرت گفت: يک زن است! فکر مي‌کردم حداقل يک دسته اين‌جا سنگر گرفته! 
بعد به او نزديک شد و با نوک چکمه‌اش شانه سارا را بلند کرد. در اين لحظه سلاح سارا باز هم غريد و چهار نفر ديگر به‌روي زمين افتادند. بقيه خود را روي زمين انداختند . 
اين‌بار فرمانده دشمن نارنجکي به‌طرف سارا پرتاب کرد. بعد به تمامي افرادش فرمان حمله داد. همه باهم آتش کردند و پيکر سارا آماج گلوله‌ها شد. بعد يکي از آنها سرنيزه‌يي را در قلبش فرو کرد. 
آنگاه طنابي آوردند و به پاهايش بستند. طناب را به ساقه‌ام انداختند و پيکر سارا را از فراز صخره به‌ پايين پرتاب کردند. 
از آن‌روز بود که سارا هم‌چون مدالي از افتخار از ساقه من روي سينه صخره آويزان شد. 
 روزهاي بعد هرکس که از جاده مي‌گذشت، مقابل صخره‌يي که من بر‌ فراز آن، مدال افتخار را بر سينه صخره نگه ‌داشته بودم، مي‌ايستاد. ابتدا به‌دقت به آنچه روي صخره مي‌ديد، نگاه مي‌کرد. انگار برسينه صخره‌ کتيبه‌يي را مي‌خواند. بعد در حيرت فرو مي‌رفت و به‌نشانه احترام سلامي مي‌کرد و مي‌گذشت. من هم‌چنان منتظرم. اين‌جا روي اين گردنه به‌ انتظار نشسته‌ام. هر وقت کسي از دور پيدايش مي‌شود، به پيچ جاده خيره مي‌شوم. آخر من منتظر او هستم. سارا گفته «او» خواهد آمد. طي اين سالها، جملاتي را آماده‌ کرده‌ام که وقتي او آمد و به‌ سينه صخره، همان‌جا که سارا آويزان شده، نگاه کرد برايش بخوانم. اين جملات را بارها در گوش صخره هم خوانده‌ام: 
من يک کتيبه‌ام 
کتيبه جاويد پايداري يک نسل 
با خنجري به سينه‌ام 
آويز قلب سنگ زمان 
نامم 
کتيبه «سارا» ست. 
با خط خون، 
که خط زمان بود 
بر قلب سنگ زمين، 
حک شدم. 
هنوز، مي‌بينيد؟ 
از واژه‌ واژه من، 
خون مي‌چکد، به‌خاک. 
در من به چشم ببينيد 
عزم شگفت زني را 
که نام او، 
نهايت زنجير است. 
در من به‌چشم بخوانيد 
حجم شگفت شقاوت دوران را 
نامم طلوع بود 
و من بشارت طلوع «کسي» هستم 
که قلب سنگ زمان را 
گرماي نام پر‌محبت او، 
آب مي‌کند.

قصه های ناگفته عاشق ترینها


آری.. 
اولین روزهای مرداد، یادآوری سالگرد عملیات کبیر فروغ جاویدان است. حماسه‌یی فراموشی‌ناپذیر که تا به ابد زیب تاریخ این میهن خواهد بود و نسلهای آینده نیز از سرچشمه جوشان و خروشان ارزشهای انقلابی و مبارزاتیش خواهند نوشید از مادرانی که با عشق بی پایان به کودکانشان ارزشی نوین را رقم زدند.
...
قلب مهناز از بغضی غریب فشرده بود و چیزی مانند خار در گلویش راه نفس را بسته بود. سینه‌اش چون آسمان ابری پاییز‌، ساکت‌، سنگین‌، متراکم‌، خاکستری و در آستانه باریدن بود ولی نمی‌بارید. مدتی دراز دستانش را سایبان چشمانش کرد و از خود و لحظاتش گریخت تا چیزی نبیند. وای! مگر می‌شد، ندید. وقتی روزنه چشم بسته می‌شد‌، هزاران چشم دیگر در وجدان سربر می‌داشت. سراپایش چشم شده بود. چشمها در یکدیگر ضرب می‌شدند و تکثیر می‌گشتند. دیوارها حرف می‌زدند. حرفها بال درآورده بودند. بال‌ها پرواز می‌کردند. طاقت نیاورد‌، بیرون رفت. خمیر جانش از لاوک تن بیرون می‌زد. دلش مثل یک دیگ آب جوش‌ روی آتش قل می‌زد، و می‌خواست سرریز شود. برایش قابل تصور نبود. این مادران و پدران به‌زودی برای انجام عملیاتی خواهند رفت که مانند گام نهادن در دهان نهنگ‌، هیچ معلوم نبود‌، کدام یک از آنان، به سلامت از این مأموریت خطیر باز خواهد گشت، ولی انگار نه انگار طوری خندیده و به جگرگوشگانشان محبت می‌کردند که‌گویی به مسافرتی در سرزمین پریان قصه می‌روند؛ یا به جایی گام می‌نهند که ریگ‌هایش الماس‌، آب‌هایش بلور و چشمه‌هایش‌، لبخند معطر بنفشه‌هاست. جایی می‌روند که وقتی بازآیند‌، سوغاتشان دامنی از چشمه خورشید و حباب خنده‌های ماهیان پولک نقره است.

آیا اینان دیوانه‌اند؟ اگر نیستند‌، آیا می‌دانند فتح سرزمینی به پهناوری ایران‌، عبور از هفت خوان هفتاد منزل‌، و درافتادن با اژدرهای آتشخوار و دیوان هفت‌سر را می‌طلبد. آیا تن را برای تحمل زخم‌ها و سوزش‌های ناشی از سرب مذاب‌، و خدنگ آتشین آماده کرده‌اند؟ آیا می‌فهمند که ممکن است بازگشتی متصور نباشد و این آخرین وداع باشد؟ آیا نمی‌دانند که وقتی آنها سر به بالین صخره‌ها بنهند‌، فرزندانشان‌، از بیقراری و انتظار برای بازآمدن لبخند مادر‌، خون خواهند گریست؟ چگونه این مشکل را حل کرده‌اند؟ آیا نوباوگانشان می‌دانند که دیگر مادر برنمی‌گردد؟ آخر مهناز و سایر «مادران اید‌ئولوژیک» (3) آنان تا کی بگویند‌، مامانشان به سفر تهران رفته، و به‌زودی برمی‌گردد. این چه سفری‌ست که به‌اندازه تمام عمر طول می‌کشد؟ تهران مگر چقدر دور است؟ اگر مسافرت به تهران زیبا و خاطره انگیز است‌، چرا بچه‌ها را به همراه نمی‌برند؟ 
کسی نفهمید در آن لحظات کوتاه بر مادران مجاهد چه گذشت؟ این موضوع را کسی فهم می‌کند که خود مادر بوده باشد؛ مادری که فرزندش را تا سرحد جنون دوست دارد. نه به‌خاطر دلسرد بودن و بی‌عاطفگی، که اتفاقاً برای تکثیر قلب خود و دوست داشتن بزرگ؛ برای نثار کردن عشقش به دیگران و عمومی کردن این عشق‌، عشق کوچکش را ترک می‌کند. آیا هرگز گلی را آب داده‌اید تا احساس باغبان را از شکسته و چیده‌شدنش -با دست تطاول- دریابید؟ آیا وقتی تکه‌یی از جانتان را با منقاش جدا می‌کنند‌، می‌توانید ساکت بنشینید؟! 
مادران مجاهد بین عشق به میهنی شعله‌ور، و فرزندانشان‌، بسادگی انتخاب می‌کنند: «میهن و دیگر هیچ». آیا این ساده است؟ یا برای نیل به آن باید از کوره‌های گدازان تصمیم گذشت؟. 
مهناز با چهره‌یی اشک آلود‌، به آهستگی مشغول پذیرایی بود. هر واژه‌یی که خود را به گوش او می‌کوبید‌، آتش درونی‌اش را تیز و تیزتر می‌کرد:
- مامان! بگو دوستم داری
- عزیزم! دوستت دارم.
- مامان! چقدر؟ 
- به‌اندازه تمام ستاره‌های دنیا. همان قدر که تو را دوست دارم‌، . دلم می‌خواهد یک روز تمام بچه‌های ایران مثل تو خوشبخت بشوند... 
- مامان! ستاره‌های دنیا توی اتاق جا می‌شوند؟ 
- نه عزیز! دلکم! آنها هر کدام یک فرشته هستند یا یک انسان و شبها بیدارند تا تو بتوانی چشمهای نازت را روی هم بگذاری. یادت نره وقتی به یاد مامان افتادی، ستاره‌ها را نگاه کن! 
- مامان! من را هم با خودت ببر! 
- نمی‌شود عزیزم! تو هنوز خیلی کوچک هستی. وقتی برگشتم با هم می‌رویم... خوب دیگر گریه نکن! عروسکت ناراحت می‌شود. یاد بگیر‌، همیشه به دنیا لبخند بزنی تا دنیا هم به روی تو لبخند بزند... تا چشم باز کنی، مامان برمی‌گردد... خوب حالا سرت را بالا بگیر‌، برای این عمو دست تکان بده! و لبخند بزن! که دارد عکست را می‌گیرد...
دو روز بعد مهناز نامه‌هایی را از برخی مادران دریافت کرد که بعدها باید برای بچه‌ها خوانده می‌شد 


در دو نامه‌ چنین آمده بود:
«پسرم! مرتضی عزیز دلم! دیگر لحظه موعود فرا رسیده و ما داریم می‌رویم. چقدر دلم می‌خواهد که دوباره تو و شکرانه قشنگم را ببینم. آه! دیشب قشنگ‌ترین لحظات زندگیم بود که برای دیدار شما دو نفر آمده بودم. اگر یادت باشد‌، به تو گفتم می‌خواهیم برویم ایران؛ ایران عزیز. آخر مگر نمی‌دانی همانقدر که تو مامان را دوست داری، من هم ایران را دوست دارم و دلم می‌خواهد مردم ایران آزاد باشند... 
فدای تو. مادرت: یاسمن» 

و نامه دیگر:
«مریم... تو خیلی کوچکی، سه ساله هستی اما خیلی وقتها در چهره‌ات‌، چهره بچه‌هایی را می‌بینم که گروگان خمینی جلاد شده‌اند‌، یا پدر و مادرشان را از دست داده‌اند و یا در ایران تحت ستم خمینی از فقر و درد می‌سوزند و پرپر می‌شوند.
عزیز من! در این جور مواقع با تمام وجود می‌خواهم تو را در آغوش بفشارم و بعد‌، با تمام عشق مادریم تجدید پیمان می‌کنم با خدای خودم که بجنگم و بجنگم تا تمام بچه‌های ایران از این درد و فقر نجات پیدا کنند تا زمانی که لبخند شادی بر لب‌های تمام کودکان ایران بنشیند تا زمانی که چشم‌های آنها دیگر از درد جدایی، گرسنگی و اسارت پر اشک نشود... .
فرخنده- تیر67

۱۳۹۵ مرداد ۱, جمعه

همراه با ۳۰ هزار گل سرخ آزادی


در سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷
برای گرامیداشت یاد و خاطره سی هزار گل سرخ که در سال ۶۷ جان خويش را فديه راه آزادي خلق و ميهن نمودند . در پی آن هستيم تا از اينطريق صدای تك تك آنان باشيم .
به همين منظور از همه شما مي خواهيم تا براي رساندن  پيام سي هزار گل سرخ با رساندن هر گونه اطلاعات از شهداي قتل عام ۶۷ ما را ياري كنيد .



هر گونه اطلاعات از قتل عام تابستان ۶۷ از اسامی شهدا تا عكس - خاطره - يادگار -تصاويری از سنگ مزار و يا حتي يك دلنوشته  و هر چيزی كه ياد آن ياران ِ به ظاهر خاموش اما پر جوش را همراه داشته باشد




هر گونه اطلاعات را لطفا به ايميل زير ارسال نمائيد .
golesorkhiran535@gmail.com

۱۳۹۵ تیر ۳۱, پنجشنبه

شقایق های گلگون ۶۷



دوستان و همراهان
در سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷
برای گرامیداشت یاد و خاطره سی هزار گل سرخ که در سال ۶۷جان خويش را فديه راه آزادي خلق و ميهن نمودند . در پي آن هستيم تا از اينطريق صداي تك تك آنان باشيم .
به همين منظور از همه شما مي خواهيم تا براي رساندن  پيام سي هزار گل سرخ با رساندن هر گونه اطلاعات از شهداي قتل عام ۶۷ ما را ياري كنيد .
هر گونه اطلاعات از قتل عام تابستان ۶۷ از اسامي شهدا تا عكس - خاطره - يادگار -تصاويري از سنگ مزار و يا حتي يك دلنوشته  و هر چيزي كه ياد آن ياران ِ به ظاهر خاموش اما پر جوش را همراه داشته باشد.

هر گونه اطلاعاتی را لطفا به ايميل زير ارسال نمائيد:  
golesorkhiran535@gmail.com

آدرس وبلاگ:
http://golesorkhiran.blogspot.com/

مجاهد شهید شهناز کاظمی



مشخصات  مجاهد شهید شهناز کاظمی
محل تولد: اصفهان
شغل : پرستار 

 تحصيل: فوق دیپلم پرستاری
سن: 24
محل شهادت: ماهشهر
زمان شهادت: 1361


خوشا آنان که در این عرصه خاک ..چو خورشیدی درخشیدند و رفتند ....
خوشا آنان که بذرآدمیت .. در این ویرانه پا شیدنت و رفتند...
 ياد وراهش گرامي باد

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي ايران همراه  شويد https://Telegram.me/shahidanAzadi

مجاهد شهید مرضیه انصاری



مشخصات مجاهد شهید مرضیه انصاری
محل تولد: اصفهان
سن: 24
محل شهادت: اصفهان
زمان شهادت: 1362

خوشا آنان که در این عرصه خاک ..چو خورشیدی درخشیدند و رفتند ....
خوشا آنان که بذرآدمیت .. در این ویرانه پا شیدنت و رفتند...
 ياد وراهش گرامي باد

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي ايران همراه  شويد https://Telegram.me/shahidanAzadi



دوستان و همراهان
در سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷
برای گرامیداشت یاد و خاطره سی هزار گل سرخ که در سال ۶۷ جان خويش را فديه راه آزادی خلق و ميهن نمودند . در پي آن هستيم تا از اينطريق صدای تك تك آنان باشيم .
به همين منظور از همه شما مي خواهيم تا براي رساندن  پيام سی هزار گل سرخ با رساندن هر گونه اطلاعات از شهدای قتل عام ۶۷ ما را ياری كنيد .
هر گونه اطلاعات از قتل عام تابستان ۶۷ از اسامي شهدا تا عكس - خاطره - يادگار -تصاويری از سنگ مزار و يا حتی يك دلنوشته  و هر چيزی كه ياد آن ياران ِ به ظاهر خاموش اما پر جوش را همراه داشته باشد
هر گونه اطلاعات را لطفا به ايميل زير ارسال نمائيد .
golesorkhiran535@gmail.com

آدرس وبلاگ:
http://golesorkhiran.blogspot.com/

۱۳۹۵ تیر ۳۰, چهارشنبه

مجاهد شهید مصطفی خانبانی




مشخصات مجاهد شهید مصطفی خانبانی
محل تولد: اصفهان
شغل : داروشناس
سن: 34
محل شهادت: تهران
زمان شهادت: 1367

درصورتيكه از اين شهيد قهرمان عكسي دراختيار داريد يا مي توانيد پيدا كنيد براي ما به ايميلsohaila.derakhshan@gmail.com  ارسال كنيد پيشاپيش از شما قدر داني مي كنيم


خوشا آنان که در این عرصه خاک ..چو خورشیدی درخشیدند و رفتند ....
خوشا آنان که بذرآدمیت .. در این ویرانه پا شیدنت و رفتند...
 ياد وراهش گرامي باد

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي ايران همراه  شويد https://Telegram.me/shahidanAzadi

۱۳۹۵ تیر ۲۸, دوشنبه

راه را باید پیمود



از یادگارهای مجاهد شهيد پروين جباريانها

مبارزه کردن سخت نيست در مبارزه ماندن و استمرار دادن به ارزشهاي خلق شده مهم است چرا که بايد هميشه دانست که برای خلق يک ارزش و تثبيت شدن آن فرد انقلابی بايد از خود مايه بگذارد. 


سهم ما از زندگی اينست راه را بايد بپيماييم همراهان 
و او بر سر اين آرمانش جانش را فديه آزادی خلقش کرد.

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد

Telegram.me/shahidanAzadi


۱۳۹۵ تیر ۲۵, جمعه

«آبی» سنگ صبور من



تو سلول های انفرادی او را «آبی»‌ صدا می کردیم. چون رنگ چشمهایش آبی بود. و نگاهش مثل آسمان آبی،‌ صاف و بی ریا و دلش به وسعت آبی دریاها بزرگ بود.
اسمش  سوسن صالحی بود. موقع دستگیری ۱۶ سال بیشتر نداشت و تنها دختر خانواده اش بود. بدون آنکه بخواهی او را بشناسی در نگاه اول، زیبائیش تمام چشمت را پر می کرد. هر وقت می دیدمش بی اختیار با خودم این شعر را زمزمه می کردم: صورت گر نقاش چین رو صورت یارم ببین
اما این میزان زیبائی ذره ای در رابطه سوسن با اطرافیانش سایه نداشت. عجیب بود که با این سن کم دنیايی تجربه داشت. تجربه با همه جوشیدن . تجربه محبت و عاطفه عام داشتن به همه اطرافیانش . تجربه صبر و بردباری در هر شرایط سخت. تجربه ایستادگی در برابر هر ناملایماتی با وجود ناراحتی قلبی. رفتارش اصلاً به سنش نمی خورد.
او را اولین بار در سالن ۱۴ گوهردشت دیدم و بعد از یک حرکت اعتراضی با او  و ۱۸  زن قهرمان دیگر که همه در قتل عام سال ۶۷ قیمت ایستادگی در برابر آخوندهای زن ستیز را با حلق آویز شدن از چوبه های دار پرداخت کردند، وارد یک اعتصاب غذای یک ماهه شدیم و طی مدتی که اعتصابمان در بند عمومی ادامه داشت، سوسن برایمان شعر می خواند و نمی گذاشت که سختی اعتصاب به کسی فشار بیاورد. 
او تقریبا ۵۰۰ و ۶۰۰ بیت شعر از شاعران معاصر گرفته تا مولانا و حافظ حفظ بود. هر وقت که سکوتی حاکم می شد سوسن شروع به ترنم چند بیت شعر می کرد. همیشه شعرهایش وصف حال بود. 
وسط اعتصاب غذا فهمیدیم می خواهند به سلول انفرادی منتقلمان کنند. هر کسی یک اسم مستعار برای خودش انتخاب کرد تا در سلول با آن اسم همدیگر را صدا کنیم و جمع بچه ها برای سوسن اسم آبی را انتخاب کرد.
بعد از پایان اعتصاب غذا از سلولهای گوهردشت به سلولهای انفرادی اوین منتقل شدیم . برادران هم در سالن انفرادی طبقه بالای سالن ما بودند.. در آنجا من و آبی مدتی با هم  همسایه سلولی بودیم. همسایه صبور و آرامی که در اندرون «خسته دلش» همیشه در فغان و در غوغا بود. هر روز عصرها دمدمهای غروب سوسن چند بیت شعر را با صدای بلند و رسای قشنگش، پشت پنجره سلولش دکلمه می کرد به طوریکه صدایش هم به سلول برادرها می رسید و هم همه خواهران آن را می شنیدند...
پائیز سال ۶۶ بود یک روز دمدمهای غروب که  فضا و سکوت سنگینی بر همه جا داشت حاکم می شد، صدای «آبی»‌ بلند شد و فضای سکوت را شکست. او شعری از حافظ را دکلمه کرد که می گوید:
تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق                   هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم
می خورد خون دلم مردمک چشم و سزاست         که چرا دل به جگر گوشه مردم دادم
همین که دکلمه سوسن تمام شد هر کسی تلاش میکرد به گونه ای احساس خودش را بیان کند: «آبی زنده باشی»!
از میان سلولهای برادران هم یکی بلند فریاد زد: سنگ صبور من «آز یاشا  آزاد یاشا»‌
جمله «آز یاشا آزاد یاشا» یک جمله ترکی است که معنی فارسی آن این است:  سنگ صبور من کم زی – آزاد زی
با پیچیدن اسم آبی در راهرو پاسداران همه فهمیدند که یکی در این سلولها هست که اسمش آبی است و برایش کمین گذاشتند تا دختر آبی را پیدا کنند. سرانجام هم چشمهای آبی سوسن او را لو داد. و از آن به بعد دیگر زیر فشار و مراقبت پاسدارها بود و به بهانه های مختلف تو سلولش می ریختند و کتکش می زدند یا به اسم آبی به او دشنام می دادند. تصمیم گرفتیم  اسمش را عوض کنیم و از آن به بعد او را شقایق صدا می کردیم.
و سوسن صالحی - همان آبی سلول های انفرادی - نهایتاً مصداق همان جمله ای شد که آن برادر در آن غروب پائیزی فریاد زد:‌ کم زیست و اما آزاد زیست و در قتل عامهای سال ۶۷  در بهار عمر کوتاهش با اختیار آزاد زیستن به چوبه دار بوسه زد و سمبل و شاخصی برای همه زنان امروز میهن آخوند زده شد. زنانی که چه در سلولها و سیاهچالهای آخوندها و چه در تجمعات و تظاهرات اعتراضی شان در کوچه و خیابانهای میهن هم درس آزاد زیستن را می آموزند و هم آموزگار همه زنان به پاخاسته میهن خود هستند. 
بر آبی آزاده سلولها هزاران بار سلام و هزاران بار درود.

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi

به یاد مجاهد شهید سوسن صالحی



تو سلول های انفرادی او را «آبی»‌ صدا می کردیم. چون رنگ چشمهایش آبی بود. و نگاهش مثل آسمان آبی،‌ صاف و بی ریا و دلش به وسعت آبی دریاها بزرگ بود.
اسمش  سوسن صالحی بود. موقع دستگیری ۱۶ سال بیشتر نداشت و تنها دختر خانواده اش بود. بدون آنکه بخواهی او را بشناسی در نگاه اول، زیبائیش تمام چشمت را پر می کرد. هر وقت می دیدمش بی اختیار با خودم این شعر را زمزمه می کردم: صورت گر نقاش چین رو صورت یارم ببین
اما این میزان زیبائی ذره ای در رابطه سوسن با اطرافیانش سایه نداشت. عجیب بود که با این سن کم دنیايی تجربه داشت. تجربه با همه جوشیدن . تجربه محبت و عاطفه عام داشتن به همه اطرافیانش . تجربه صبر و بردباری در هر شرایط سخت. تجربه ایستادگی در برابر هر ناملایماتی با وجود ناراحتی قلبی. رفتارش اصلاً به سنش نمی خورد.
او را اولین بار در سالن ۱۴ گوهردشت دیدم و بعد از یک حرکت اعتراضی با او  و ۱۸  زن قهرمان دیگر که همه در قتل عام سال ۶۷ قیمت ایستادگی در برابر آخوندهای زن ستیز را با حلق آویز شدن از چوبه های دار پرداخت کردند، وارد یک اعتصاب غذای یک ماهه شدیم و طی مدتی که اعتصابمان در بند عمومی ادامه داشت، سوسن برایمان شعر می خواند و نمی گذاشت که سختی اعتصاب به کسی فشار بیاورد. 
او تقریبا ۵۰۰ و ۶۰۰ بیت شعر از شاعران معاصر گرفته تا مولانا و حافظ حفظ بود. هر وقت که سکوتی حاکم می شد سوسن شروع به ترنم چند بیت شعر می کرد. همیشه شعرهایش وصف حال بود. 
وسط اعتصاب غذا فهمیدیم می خواهند به سلول انفرادی منتقلمان کنند. هر کسی یک اسم مستعار برای خودش انتخاب کرد تا در سلول با آن اسم همدیگر را صدا کنیم و جمع بچه ها برای سوسن اسم آبی را انتخاب کرد.
بعد از پایان اعتصاب غذا از سلولهای گوهردشت به سلولهای انفرادی اوین منتقل شدیم . برادران هم در سالن انفرادی طبقه بالای سالن ما بودند.. در آنجا من و آبی مدتی با هم  همسایه سلولی بودیم. همسایه صبور و آرامی که در اندرون «خسته دلش» همیشه در فغان و در غوغا بود. هر روز عصرها دمدمهای غروب سوسن چند بیت شعر را با صدای بلند و رسای قشنگش، پشت پنجره سلولش دکلمه می کرد به طوریکه صدایش هم به سلول برادرها می رسید و هم همه خواهران آن را می شنیدند...
پائیز سال ۶۶ بود یک روز دمدمهای غروب که  فضا و سکوت سنگینی بر همه جا داشت حاکم می شد، صدای «آبی»‌ بلند شد و فضای سکوت را شکست. او شعری از حافظ را دکلمه کرد که می گوید:
تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق                   هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم
می خورد خون دلم مردمک چشم و سزاست         که چرا دل به جگر گوشه مردم دادم
همین که دکلمه سوسن تمام شد هر کسی تلاش میکرد به گونه ای احساس خودش را بیان کند: «آبی زنده باشی»!
از میان سلولهای برادران هم یکی بلند فریاد زد: سنگ صبور من «آز یاشا  آزاد یاشا»‌
جمله «آز یاشا آزاد یاشا» یک جمله ترکی است که معنی فارسی آن این است:  سنگ صبور من کم زی – آزاد زی
با پیچیدن اسم آبی در راهرو پاسداران همه فهمیدند که یکی در این سلولها هست که اسمش آبی است و برایش کمین گذاشتند تا دختر آبی را پیدا کنند. سرانجام هم چشمهای آبی سوسن او را لو داد. و از آن به بعد دیگر زیر فشار و مراقبت پاسدارها بود و به بهانه های مختلف تو سلولش می ریختند و کتکش می زدند یا به اسم آبی به او دشنام می دادند. تصمیم گرفتیم  اسمش را عوض کنیم و از آن به بعد او را شقایق صدا می کردیم.
و سوسن صالحی - همان آبی سلول های انفرادی - نهایتاً مصداق همان جمله ای شد که آن برادر در آن غروب پائیزی فریاد زد:‌ کم زیست و اما آزاد زیست و در قتل عامهای سال ۶۷  در بهار عمر کوتاهش با اختیار آزاد زیستن به چوبه دار بوسه زد و سمبل و شاخصی برای همه زنان امروز میهن آخوند زده شد. زنانی که چه در سلولها و سیاهچالهای آخوندها و چه در تجمعات و تظاهرات اعتراضی شان در کوچه و خیابانهای میهن هم درس آزاد زیستن را می آموزند و هم آموزگار همه زنان به پاخاسته میهن خود هستند. 
بر آبی آزاده سلولها هزاران بار سلام و هزاران بار درود.

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد

Telegram.me/shahidanAzadi


۱۳۹۵ تیر ۲۳, چهارشنبه

مجاهد شهيد اسماعيل يوسفي



مشخصات مجاهد شهيد اسماعيل يوسفی
محل تولد: قزوين
شغل: مغازه دار
سن: ۲۳
محل شهادت: قزوين
زمان شهادت: ۱۳۶۱

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi

مجاهد شهید گیتی نیکبخت



مشخصات  مجاهد شهید گیتی نیکبخت
محل تولد: شهر كرد
 تحصيل: دانشجوی حقوق
سن: 24
محل شهادت: اصفهان
زمان شهادت: 1360



خوشا آنان که در این عرصه خاک ..چو خورشیدی درخشیدند و رفتند ....
خوشا آنان که بذرآدمیت .. در این ویرانه پا شیدنت و رفتند...

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي ايران همراه  شويد https://Telegram.me/shahidanAzadi






 

مجاهد شهید نجف بنی مهدی کاندیدای سازمان مجاهدین خلق در شهرکرد

مشخصات مجاهد  شهید نجف بنی مهدی
محل تولد: شهر كرد
شغل : مهندس راه و ساختمان
سن: 30
محل شهادت: اصفهان
زمان شهادت: 1360




يكبار كه برای بازجويی ميرفتم صداي يك نفر رو شنيدم.كه فرياد ميزد آي دكتر! از زير چشمبند نگاه كردم. ديدم برادري رو به فاصله نيم متر از زمين به پله های آهنی كه پاسدارها برای نگهبانی از اون بالا ميرفتند، آويزون كرده بودند. از پاهايش خون ميچكيد. دستهايش كه با زنجير بسته شده بود زخمي و خونچكان بود و سر و صورتش پر از خون بود. پاسداری او رو وحشيانه ميزد و ميگفت: «جريان شهركرد رو بگو!» اما او جواب ميداد: «اطلاعي ندارم!» شكنجه گر با غيظ ميگفت: «اگر اطلاعی نداری چطور كانديد شهركرد شدی؟!» و باز او با شهامت جواب ميداد: «ميتونيد من رو بكشيد، ولي نميتونيد حرفی از من بشنويد.» او رو يك ساعت تمام زدند تا اينكه از هوش رفت…شب او رو به سلول ما آوردند. هيچ جای سالم  در بدن نداشت. او رو روی زانوهايش، نيمه نشسته به ديوار سلول تكيه داديم. لباسهاش رو عوض كردم و به زحمت به او كمی آب دادم. از اونجا با او آشنا شدم. اسمش نجف بنی مهدی بود.
مجاهد شهيد نجف بني مهدی، كانديدای سازمان مجاهدين خلق در شهركرد، مركز استان چهارمحال و بختياری، در سالهای بعداز انقلاب ضدسلطنتی، با عشق به آيندهای تابناك، قدم در راه مبارزه براي احقاق حقوق خلقش گذاشت. فرزندِ دلاور مردم شهركرد كه از كودكی طعم فقر و درد رو چشيده بود و به مجاهدی قاطع و پيگير در انجام مسئوليتهايش، با عشقی وافر به مردم و آرمان والای مجاهدين و سرشار از گذشت و ايثار در راه خلقش تبديل شده بود.
او در جایی گفته بود «ما مسئوليت سنگينی بر دوش داريم. حال كه از چنين اعتمادی از سوی خلق برخورداريم چيزی جز مسئوليت بيشتر به ما اضافه نميكند و اميدوارم بتوانيم دِين خود را نسبت به مردم ادا كنيم.»
نجف و همسرش گيتي نيكبخت رو در تيرماه سال 60 در اصفهان دستگير كردند و از اونجا كه ازش كينة زيادی به دل داشتند او رو زير شكنجه های وحشيانه بردند. طوريكه او رو با پتو جابجا ميكردند. نجف اسطوره مقاومت در زير شكنجه بود.
وقتی شكنجه ها چيزی عايد دژخيمان نكرد، نجف رو مورد تجاوز قرار دادند، اما باز هم موفق به شكستن عزمِ استوار و روحيه  پولادينش نشدند. بازجوش گفته بود: «نجف، منافقيه كه ميخواد شهيدِ مجاهد خلق شود، و ما هم او رو به خواسته اش ميرسونيم.»
نيمه هاي مرداد 60 او رو بردند. صداها رو ميشنيدم. بيش از چهار نفر با لوله آهنی و كابل او رو بی امان ميزدند. سرانجام ساعت 7شب نجف زير شكنجه به شهادت رسيد. راديو رژيم هم روز 17مرداد60  اعلام كرد: «نجف بنی مهدی  در سپاه اصفهان خودكشی كرده است!» دروغی كه هيچ خريداری نداشت! همه ميدونستن كه نجف رو زير شكنجه به شهادت رسوندن.


با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي ايران همراه  شويد https://Telegram.me/shahidanAzadi

۱۳۹۵ تیر ۱۱, جمعه

قطره ای از اقیانوس گفتگو با فرشته اخلاقی




لحظاتی با کسی که شب و روز خود را با شهدای راه آزادی به سر کرده 
کسی که  لحظه به لحظه با یاد و نام و یادگار  شهدا بوده است . با کودکان ۱۱ساله. ۱۲ و ۱۳ ساله که به جوخه تیرباران و اعدام سپرده شدند. با  زنان بارداری که با کودک به دنیا نیامده خود شکنجه و اعدام شدند با زنان و مردان و جوانانی که تنها به عشق آزادی جان خود را فدا کردند تا ایران سبز و سپید و سرخ بماند 
او کسی است که از دهه 60 تاکنون در حال جمع آوری و گردآوری اسامی و مشخصات و یادگاریهای شهیدان راه آزادی ایران میباشد .  شهیدانی که در برابر جلاد ”  نه ” به تسلیم و ذلت گفتند و سرود آزادی سردادند.
همچنین شما عکسهایی از موزه شهیدان مقاومت صدساله مردم ایران برای آزادی را مشاهده میکنید که حاصل تلاشهای وقفه ناپذیر واحد تحقیق شهدا با کمکهای بی دریغ هموطنان از داخل ایران است. 

گندمی را زیر خاک انداختند
پس ز خاکش خوشه‌ها بر ساختند
بار دیگر کوفتندش ز آسیا
قیمتش افزود و نان شد جان‌فزا
باز نان را زیر دندان کوفتند
گشت عقل و جان و فهم هوشمند
باز آن جان چونک محو عشق گشت
یعجب الزراع آمد بعد کشت
«مولوی»

پیش درآمد:
در سال2005 بعد از این‌که برخی دولتهای مماشاتگر «غربی» همرزمان شهید تئودور راکیس را در ردیف نازیها قرار دادند، او بر این ستم شورید و با خشم نوشت: «امروز متأسفانه وادار شده​‎ام که بیشتر به نام مردگان حرف بزنم تا زندگان» و بر سر آنان که حقانیت و مشروعیت نبرد آزادیخواهان را مسخ می‌کنند فریاد برآورد: «شرمتان باد». 
ترفندي  که با همرزمان آن مرد بزرگ به‌کار گرفته شده است برای ما نیز چندان بیگانه نیست. با شهیدان ما، و ادامه دهندگان رسم و طریقت آنان، همان رفته که بر تمامی شهیدان راه آزادی روا شده است. و این نامردمی شیوه همه دیکتاتورها، و اراذل قلمی و تبلیغی شان، و وادادگان و خائنان است. آنان شهیدان را نه رزمندگان سرفراز آزادی که فریب خوردگان دستگاهی از پی قدرت می‌دانند. در نتیجه حداکثر خونخواهی‌شان را باید از کسانی کرد که راه را هنوز هم ادامه می‌دهند. یعنی که با یک چشم‌بندی فریبکارانه ابتدا سهمی متساوی به هر یک از «طرفین خشونت» می‌دهند و در قدم بعد عملاً «جای قربانی و جلاد» را عوض می‌کنند. در این دستگاه فاسد با شارلاتانیسمی صریح، خمینی و آخوندهای من التبع نیستند که کشته‌اند و فرمان قتل و کشتار داده‌اند، بلکه «مسعود رجوی» هم به همان اندازه مقصر است زیرا که با «ارزیابی غلط از تعادل قوا» فرمان مقاومت داده است. و چه ستم سترگ و تلخی است که بر شهیدان و ما روا می‌شود. 
از این‌رو ما نیز بر این ستم می‌شوریم و همزبان با خالق آهنگهای پرشور زوربا فریاد می‌زنیم: «شرمتان باد». ما نیز هم‌چون رومن رولان که از کسانی که وقتی نامه تیرباران شده‌ای را می‌خوانند چشمان‌شان از اشک لبریز نمی‌شود «بیزاریم» . ما سرفراز به گفته کسی هستیم که به حق «سرور شهیدان» نام گرفته و با یقینی روشن‌تر از همه خورشیدها گفته است: «هر زنده‌ای راه مرا خواهد رفت» یعنی که وادادگان و خائنان را نه زندگان، که مردگانی لعنت شده بیش نمی‌دانیم. یاوه‌های خائنان مطرود و منفور را با هر مارک و اسمی که باشد به هیچ می‌گیریم و به یاد می‌آوریم که داستایوسکی در این مسیر به ما در مقابله با همه «مسئولان دفتر مبارزه با نفاق» و طراحان ریز و درشت «نابودی مجاهدین» رهنمودی عمیق داده است. ما رهنمود او را در مقابله با «گاو و گوساله های» نشخوار کن یاوه‌ها به‌خاطر می‌آوریم که نوشت: «اگر به عزم رسیدن به مقصد راه افتاده‌ای، اگر در ضمن راه بایستی و به هرسگی که به تو پارس کند سنگی بیندازی هرگز به مقصد نمی‌رسی»  
از این‌رو تأسفی از بابت سخن گفتن «به نام شهیدان» مان نداریم. زیرا در ادامه راهی هستیم که آنها سرفرازانه، و به دور از ذلت تسلیم، پیموده‌اند. و ما عهد بسته‌ایم ادامه مسیر را تا تحقق آرمان آنان با شوقی عاصیانه بپیمائیم. از این‌رو «واحد تحقیق شهیدان» مجموعه‌ای است زنده و پویا که از زبان سرخ شهیدان سخن می‌گوید و حقانیت و مشروعیت آنان را عرضه می‌کند. 
اما فراز و نشیبهای سالهای بعد از جنگ 2003 بسیار بوده است... قرار بر این بود که «واحد تحقیق شهیدان» از یادمانهایی حفاظت کند که به گفته رومن رولان از زمره داراییهایی هستند که حتی دشمن پیروز هم نمی‌تواند از انقلابیون برباید. و قرار بود که واحد تحقیق اسناد و مدارک مربوط به شهیدان را گردآورد، و حافظ یادگار آنان باشد. و قرار بود یاد کسانی را زنده بدارد که راه را تا به آخر رفته‌اند و ادامه‌اش را به ما سپرده‌اند... اما قضا را که سیب سرخ سرنوشت در هوای زمانه چنان چرخهایی زد که خود واحد نیز تبدیل به یک «شهید» شد. آن چه بر این مجموعه، که به راستی یک گنجینه عظیم است، در سالهای بعد از جنگ2003، رفته است باور ناکردنی است. هم‌چون ستمی که بر خود شهیدان رفته است. داستانهایی که باید شنید و نوشت و عبرت دانست شان. 
و کسی راوی دردمند این داستانها است که خود برای «زنده» نگه‌داشتن هر سند به اندازه خونخواهی یک شهید زحمت کشیده است. کسی که سالها حافظ و نگهبان هزاران سند و مدرک و یادگار شهیدان بوده است. خواهر مجاهدم فرشته اخلاقی کسی است که مسئولیتش در سالهای قبل از جنگ همین بود، و بعد از آن نیز با دلسوزی و دقت و به تعبیر خودش «امانت» بی‌مانندی این کار پر مشقت را به عهده داشت. هرسند و یادگار را، باز هم به گفته خودش، هم‌چون یکی از فرزندانش عزیز و گرامی می‌داشت و حفاظت از آن را یک نبرد با رژیم پلید آخوندی می‌دانست. 
در آلبانی پای صحبت او می‌نشینم تا او برایم از آن چه بر «واحد تحقیق شهیدان» رفته است بگوید. بارها و بارها در نوشته‌ها و گفته‌هایم، خود را «سرباز کوچک واحد تحقیق» معرفی کرده‌ام. و اکنون خوشحالم که در برابر کسی نشسته‌ام که بار سنگین مسئولیتی بزرگ را بردوش داشته و با سرفرازی آن را دنبال کرده است. 
كاظم مصطفوی 

حمید: خواهر فرشته می‌دانم و می‌دانیم که شما، مثل سایر مجاهدان مستقر در اشرف و لیبرتی، بار سنگینی را روی دوش خود داشتید. کم و بیش در جریان نقل و انتقالهای اجباری تک به تک شما بوده‌ایم. هر چند هر کدام آنها را می‌توان بازخوانی کرد، اما در رابطه با خود شما فکر می‌کنم شما سنگینی بار دیگری را هم روی دوش داشتید. آن هم بار سنگین حفاظت و نگهداری اسناد و مدارک مربوط به «واحد تحقیق» شهدا و موزه مقاومت. ما بسیار کم می‌دانیم که شما با آن همه اسناد و مدارک چه کرده‌اید؟ آیا ممکن است مقداری در این باره برایمان بگویید؟  
فرشته اخلاقی : بله، همان‌طور که خودتان گفتید تا آنجا که «ممکن است» . درست است. با شروع جنگ آمریکا و عراق ما وارد مرحله جدیدی از زندگی مبارزاتی خود شدیم. هر چند این جنگ به ما مربوط نبود و ما مطلقاً از آن استقبال نمی‌کردیم ولی در هرصورت خیلی چیزها دست ما نیست. از جمله همین جنگ. لذا ما باید با دینامیسمی که از خودمان نشان می‌دادیم در همه زمینه‌ها خود را با شرایط جدید منطبق می‌کردیم. یکی از زمینه‌ها هم مربوط به واحد تحقیق شهیدان و موزه مقاومت بود. ما دیگر نمی‌توانستیم مثل گذشته محل ثابتی برای خود می‌داشتیم. لاجرم باید آماده می‌بودیم تا هر لحظه با الزامی جدید تغییر مکان می‌دادیم. این الزام کار ما برای انطباق با شرایط جدید بود. 
به هرحال در آستانه وقوع جنگ ما در یکی از مراکز سازمان مستقر بودیم. یکی دو روز مانده به عید سال 82، و شروع جنگ، گفته شد که باید «واحد تحقیق» را از آنجا که هستیم تخلیه و به مرکز دیگری منتقل کنیم. من بنا بر تجربه سالیان قبل اصلاً خاطره خوشی از این انتقالها نداشتم. می دانستم که در هر انتقال ما چیزی از اموال و اسناد شهیدان را از دست می‌دهیم. اما این بار شرایط فرق می‌کرد. شرایط جنگی بود و بوی خوبی از اوضاع به مشام نمی‌رسید. لذا بدون درنگ در مرکز جدید محلی را خالی کردیم و با کمک بچه‌ها تمام جنسهای «واحد تحقیق» و موزه شهیدان را به آنجا بردیم. من گفتم هنوز اوضاع نا به‌سامان است لذا ترجیح دادم آنها را فقط در حد حفظ و حراست مرتب بچینیم. دیگر به الفبایی چیدن و اندیکس کردن و این چیزها نپرداختیم. 
به‌زودی سلسله انتقالها و از این مکان به مکان دیگر رفتن هم‌چنان ادامه پیدا کرد. به‌طوری که در سال 82 و اواسط سال 83، یعنی درعرض کمتر از 2سال، به‌خاطر شرایطی که پیش می‌آمد، کل «واحد تحقیق» و جنسهای موزه در خود اشرف 8 بار جابه‌جا شد. بعد از چندین ماه که در آن مرکز بودیم، قرار شد به مرکز دیگری برویم. در خود همان مرکز سه بار ناچار به جابه‌جایی شدیم. بعد از چند ماه گفته شد به محلی نزدیک دندانپزشکی در قلعه 500، برویم. بعد باز به محلی روبه روی دانشکده فروغ و... . در خلال این انتقالها راه‌اندازی خود موزه را هم، در راستای پروژه لیست شهدا به زبان انگلیسی داشتیم. 
مدتی بعد باید موزه را به ساختمان جدیدی در گوشه سمت راست سالن اجتماعات منتقل می‌کردیم. چون تعدادی مهمان خارجی داشتیم که می‌خواستند از موزه بازدید کنند. ساعت 7بعدازظهر این کار به ما ابلاغ شد و گفته شد که قرار است ظهر روز بعد از موزه بازدید شود. فرصت فی الواقع کم بود و اگر همت و برایی مسئولان بالای ما نبود مطلقاً قادر به انجام این پروژه نبودیم. ولی با کمک بی‌دریغ خواهران و برادران این انتقال هم انجام شد. 
به هرحال، طی این چند سال، چندین بار گسترش خود موزه را، چه در اشرف و چه در لیبرتی، هم داشتیم. پروژه‌هایی که هر کدامش حداقل یک ماه وقت می‌گرفت. زیرا که کلی جنس تحویل می‌دادیم و تحویل می‌گرفتیم. و بعد از هر پروژه باز هم باید روی اجناس اتیکت می‌زدیم و لیستها را به روز می‌کردیم. 

حمید: من همیشه، در آن سالها، وقتی به «واحد تحقیق» می آمدم، یا به موزه مقاومت سر می‌زدم، گذشته از ارزش کیفی اسناد و مدارکی که گرد آمده بود از کمیت آنها هم به واقع متحیر می‌شدم. فکر می‌کنم این حیرت منحصر به من تنها نبود. هرکس آن همه سند و مدرک را می‌دیدید وضعیتی مشابه من می‌داشت. ولی کسانی که از نزدیک این حجم از اسناد و مدارک را ندیده‌اند نمی‌توانند تصوری واقعی از آنها داشته باشند. آیا ممکن است توضیحی در این مورد بدهید؟  
فرشته اخلاقی: انبار موزه شامل چهار اتاق و یک هال بود. تمام انبار ما پر از جنس و یادگاریهای شهدا بود. این یادگاریها را خانواده‌ها و یا دوستانشان، با هزار زحمت و خطر، و گاه حتی بهای دادن جان، به سازمان رسانده بودند. اجناس شهیدان بالغ بر هزاران قطعه جنس و جواهر، 43 کمد دو در بود. به اضافه 8 ویترین شیشه‌ای با همان ابعاد. این مجموعه در 2 اتاق بزرگ و در تعداد زیادی کارتنهای بزرگ کیپ در کیپ و روی هم تا سقف چیده شده بود. در «واحد تحقیق» هم 43 عدد فایل چهار کشویی داشتیم که اسناد و پرونده‌های مربوط به شهدا داخل آنها بود. این فایلها در 2 اتاق بزرگ جا داشتند. همین‌طور در 2 اتاق بزرگ، که بزرگی هرکدامشان به اندازه سالنی بود، 37 یا 38 کمد دو در چهار و پنج طبقه داشتیم. داخل آنها مجموعه آلبومهای عکسهای پرسنلی، یادگاری، عکسهای جمعی در سازمان و مناسبتها، عملیات نظامی، و آلبومهای خانوادگی و... بود، که همه درکلاسورهای یکدست مرتب و اندیکس شده بودند.
کلاسورها و آلبومهای شامل خاطرات شهدا، خاطرات زندانیان سیاسی، مصاحبه‌ها و خاطرات زندانیان از بند رسته بودند. این اسناد چند سال بعد زمینه‌ساز کتابهایی شدند که چاپ شدند و بسیار هم مورد استقبال قرار گرفتند. 
همین طور مجموعه کتابهای دستنویس خاطرات زندان، حماسه‌های مجاهد خلق، حماسه‌های جنگل، حماسه‌های کردستان، خاطراتی از مجاهدین در خانه‌های تیمی زمان فاز نظامی در تهران و شهرستانها و... و... و... را داشتیم که بسیار ارزشمند بودند. خواهران و برادرانمان آنها را در دهه 1360 وقتی از کشور خارج می‌شدند، قبل از اعزامشان به اروپا یا منطقه، می‌نوشتند. برخی از نویسندگان همین خاطرات در سالهای بعد خود به‌شهادت رسیدند و به همین دلیل این کتابها به راستی غیرقابل بازنویسی هستند. تعداد این کتابها چیزی حدود 150جلد کتاب شده بود که از هر جلدش سه نسخه داشتیم. 

حمید: حتماً هر نقل و انتقالی هم برای شما مقدار زیادی کار تولید می‌کرد
 فرشته اخلاقی : بله، علاوه بر میزان زیادی که باید انرژی می‌گذاشتیم، هر نقل و انتقال برای ما مستلزم هزینه بسیار سنگینی هم بود. 
مثلاً درست به یاد دارم که چندماه قبل از جنگ، برای نو کردن پرونده‌های شهدا و بسته بندیهای اجناس شهدا چند میلیون دینار فقط پاکت مرغوب خریده بودیم. و همه پرونده‌ها را نو کرده بودیم. همه اتیکتها نو و به روز شده و خطاطی شده بودند! فکر می‌کردم باقیات و صالحاتی خوبی خواهد ماند. 
در هر جابه‌جایی خیلی تلاش داشتیم که ماکزیمم صندوق و کارتن و.. گیر بیاوریم که جابه‌جایی درست صورت بگیرد و حتی الامکان جنسها ترتیب شان به هم نخورد. ولی واقعیت این است که موفق نمی‌شدیم و ناگزیر مقادیری را در ملافه و پارچه و... می پیچیدیم. اما باز هم ترتیبشان به هم می‌خورد و بدون اغراق تا چیدن و لیست برداری و تایپ و چاپ مجدد حداقل یک ماه از وقتمان را می‌برد. 
به هرحال در واقع اسناد موجود در «واحد تحقیق» و موزه شهدا گنجینه عظیم و بی‌همتایی بود که فی الواقع فکر نمی‌کنم در هیچ‌کجای دنیا مانندش وجود می‌داشت. البته هم من، و هم شما، و هم همه می‌دانند که گرد آوردن چنین گنجینه‌ای حاصل توجه و همت خود ”برادر مسعود ”، از همان روزهای اولیه مقاومت، بود. حتماً سخنرانی برادر مسعود را در سالهای قبل از 1360 در خانه شهید ناصر صادق، در بزرگداشت شهیدان 30 فروردین، به یاد دارید. یادتان باشد در همان سخنرانی برادر مسعود گفت در تماس با مقامات حکومتی درخواست کرده‌اند تا پرونده‌ها، به‌خصوص دفاعیات شهید بنیانگذار محمد حنیف‌نژاد، را باز پس بگیرند. ولی خمینی و اذنابش هیچ‌گاه به این خواسته مشروع مجاهدین تن ندادند. زیرا که خوب می‌دانستند هر کدام این اسناد چقدر ارزش تاریخی و مبارزاتی دارد. هرسند، نفی مشروعیت تاریخی این رژیم ضدبشری و متقابلاً گویاترین گواه مشروعیت و مظلومیت مقاومت مجاهدین است. 
در همین جا لازم می‌دانم از زحمات اولین مسئول «واحد تحقیق شهیدان» و موزه مقاومت، خواهر مجاهدم سهیلا صادق، یاد کنم. برای ما که هر یک به شکلی دست‌اندرکار این قضیه بوده‌ایم نقش این خواهر مسئول والامقام همیشه برجسته و آموزنده بوده است. بعد از خواهر سهیلا بود که من این افتخار را پیدا کردم تا مسئولیت نگهداری و رسیدگی به اسناد و مدارک شهیدان را به عهده بگیرم. افتخاری که همیشه احساس کرده‌ام تا دنیا دنیا است مرهون این منت بوده و خواهم بود. 

حمید: بعد از اشغال عراق و آمدن آمریکایی‌ها مشکلی برای شما به وجود نیامد؟  
فرشته اخلاقی : اجازه بدهید خاطره‌ای را برایتان نقل کنم که به راستی برایم تلخ بود و هرگز فراموشش نخواهم کرد. این را هم اضافه کنم که هرسند یا مدرک یا یادگاری از شهیدان برای من عزیزترین چیزها است. به قدری که حتی خوف از دست دادن یکی از آنها برایم یک کابوس است. به هرحال بعد از جریان تراژیک خلع‌سلاح مجاهدین از سوی آمریکایی‌ها قرار شد ما اگر درموزه اگر چیزی داریم که باعث سوءتفاهم می‌شود را بدهیم. یکی از این یادگاریها که برایم بسیار عزیز بود تک تیر قناسه مجاهد شهیدی بود که در سالهای قبل او همراه خودش به ارتش آزادیبخش آورده و به موزه ما تقدیم کرده بود این قناسه، که مطلقاً کارآیی نظامی نداشت، یادگار آن شهید برای ما بود. به همین دلیل من دلبستگی ویژه‌ای به آن داشتم و هر هفته به آن رسیدگی خاصی می‌کردم. تا این‌که در فروردین1382 قرار شد سلاح هایمان را تحویل دهیم. 
نیمه شبی بود که به من ابلاغ شد باید همین سلاح را تحویل بدهم. راستش را بخواهید به‌شدت منقلب و به هم ریخته بودم. به‌طوری که همه‌اش به دنیای کثیف و پلیدی فکر می‌کردم که باید عزیزانمان را بدهیم و حتی یادگاری از آنها را نتوانیم برای خود نگهداریم. بعدها که برادر مسعود در مورد خلع‌سلاح کل ارتش آزادیبخش گفت در تضاد بین سلاح و صاحب سلاح باید انتخاب می‌کرد و او صاحب سلاح را برگزیده من خیلی بهتر قضیه را درک کردم. 

حمید: آیا هیچ وقت آمریکاییها در زمانی که حفاظت اشرف را برعهده داشتند آنها برای بازدید از موزه به شما مراجعه کردند؟  
فرشته اخلاقی : یک بار در ابتدا یکی دو روز از دیدار و ملاقات اولیه خواهر مژگان پارسایی با ژنرال اودیرنو نگذشته بود که بعدازظهری در نشستی که داشتیم یک یادداشت بمن دادند. یادداشت حاکی از این بود که به بیرون بروم. بیرون در خواهری منتظرم بود. او گفت باید به موزه برویم چون آمریکاییها می‌خواهند آنجا را بازدید کنند. ما رفتیم کلید را برداشتیم و خودمان را رساندیم که دیدم آنها به آنجا آمده‌اند و گفتند ما می‌خواستیم موزه را ببینیم سؤال کردند که من گفتم تمام جنسهای این محل یادگار شهدایمان است. آنها را راهنمایی کردم و وسایل و یادگاریهایی از شهدا را نشانشان دادم. آنها که فکر نمی‌کردند داخل این سوله این وسایل باشد به‌شدت تحت تأثیر قرار گرفته بودند و حرفی جز تشکر و عذرخواهی نداشتند. 

حمید: گذشته از این مشکلاتی که داشتید، در محتوا هم حتماً با مشکلات زیادی مواجه بودید  
فرشته اخلاقی : بله، مشکلات ما در محتوای کار عمدتاً ناشی از این بود که ما اصل را بر دقت و صداقت گرفته بودیم. تمام سفارشها از خود خواهر مریم تا کلیه مسئولان ما این بود که سعی کنیم در کار خود امین باشیم. اگر چیزی را نمی‌دانیم حتماً قید کنیم: «نمی‌دانیم». تمام کوشش ما این بود و هست تا منبعی موثق و قابل اتکا برای سازمان و مردم‌مان باشیم. ما می‌دانستیم که کارمان در ارتباط با حساس‌ترین ارگانهای سازمان قرار می‌گیرد و مهمتر از همه لغزش ما ضربه به اعتماد مردم خواهد بود. درست به همین دلیل سعی می‌کردیم که با وسواسی بیش از حد معمول کار کنیم. طبعاً این میزان دقت مقداری کار را سخت می‌کرد. به‌خصوص این‌که ما اطلاعات خود را در شرایط حاکمیت آخوندها به دست می‌آوریم. لذا هر عکس، سند، وصیتنامه، و هر گونه اطلاعات مربوط به یک شهید برای ما به‌معنای یک مبارزه جدی با رژیم است. من همیشه احساس کرده‌ام وقتی که نامی یا سندی از شهیدی را پیدا می‌کنم در یک جنگ رودررو با رژیم پیروز شده‌ام. به هرحال ما در سخت‌ترین شرایط هم دست از پروژه‌های خودمان برنداشتیم. مثلاً من از یک‌سال و هشت ماه قبل از جنگ پیشنهاد کار و بررسی مجدد روی پرونده شهدا را کرده بودم. طرحم این بود که تا جایی که امکان دارد نکات تکمیلی و تصحیحاتی رسیده را وارد کنیم. می دانستم که طی سالیان برخی از این موارد را فرصت وارد کردن نداشته‌ایم. و برخی موارد نیز، به علت مشابهت‌های اسمی و یا ناوارد بودن نفرات کمکی اشتباها در پرونده‌های دیگر گذاشته شده‌اند. این کار، کار آینده خود من را، برای اجرای پروژه‌های بعدی، هم آسوده‌تر می‌کرد. 
ضرورت انجام این پروژه بعد از کار روی پرونده شهیدی به نام «حسین خادمی» به نظر ما رسیده بود. این شهید 60ـ50 صفحه سند و مدرک داشت. حین خواندن و بررسی آنها متوجه شدم که اطلاعات موجود در برگه‌ها با یکدیگر خوانایی ندارند. مثلاً یکجا نوشته بود که او دانش آموزی متولد بندر ماهشهر است که در اهواز به‌شهادت رسیده. در یک برگه آمده بود که وی متولد گلپایگان، 47ساله و لیسانس بوده که در سال61 در تهران اعدام شده است. حسین خادمی متولد اهواز، 27ساله و دانشجوی مهندسی بود. در نوشته دیگری آمده بود حسین خادمی متولد شهر گلپایگان بوده، اما سنش 26ساله، و دانشجوی پزشکی بوده. حسین خادمی دیگر متولد اراک که همان سال60 هم در اراک اعدام شده بود. جالب‌تر این‌که دو شهید داشتیم به نام حسین خادمی که در سال 67 از شهدای قتل‌عام بودند. اما یکی متولد اصفهان بود و در کرمان شهید شده بود، و دیگری اردبیلی بود و در کرمانشاه به‌شهادت رسیده بود و... بعد از مقابله و تدقیق یک به یک برگه‌ها و اطلاعاتشان، معلوم شد که نه تنها یک شهید، بلکه 8 شهید هستند که به‌خاطر تشابه اسم و فامیلی همه در یک پرونده جاگذاری شده‌اند!  
خلاصه بعد از برخورد تصادفی و کار روی این پرونده، به ضرورت کار کردن مجدد روی کل پرونده‌ها اعم از شهدای فاز نظامی گرفته تا شهدای آفتاب، چلچراغ و فروغ جاویدان و شهدای ترور و تهاجمات تروریستی رژیم و شهدای سوانح و در حین مأموریت و... و... رسیدیم. 
این پروژه شامل چک و بازنگری و بررسی و تدقیق و لیست برداری از اسامی و مشخصات تک‌تک شهدا می‌شد و کار اصلی ما طی یک‌سال و هشت ماه بود. بدون اغراق روزی 14 تا 16ساعت به آن کار مشغول بودیم. و فقط تایپ چهار حرف آخر لیست باقی مانده بود که خورد به جنگ و شروع سال 82. 

حمید: در سالهای پس از جنگ انتشار لیست بیست هزار نفره شهیدان به زبان انگلیسی خیلی مهم بود چگونه این پروژه را پیش بردید؟  
فرشته اخلاقی : اتفاقاً همین پروژه هم درگیر و دار همین جابه‌جایی‌ها که اشاره کردم انجام شد. روزانه حدود 25 نفر برای این پروژه به «واحد تحقیق» می آمدند. بالاترین مسئولان سازمان دست‌اندرکاران واقعی این پروژه بودند. کار من هم فقط دادن پرونده و اسناد و مدارک به نفرات و گرفتن از آنها بود. خواهران به‌طور ثابت ساعت شش صبح می‌آمدند و کار را شروع می‌کردیم تا 12شب ادامه می‌دادیم. البته آنها که می‌رفتند مقادیری جمع‌وجور کار طول می‌کشید. در نتیجه کمتر شبی بود که زودتر از ساعت 1 و 2 نیمه‌شب استراحت کنیم. 
در شروع کار برای ترجمه، از فارسی به انگلیسی، حدود بیست نفر به این کار اختصاص داده شد. زیرا که عجله داشتیم و می‌خواستیم کار زودتر تمام شود. یک دور اسامی و مشخصات شهیدان تقریباً تا آخرهایش ترجمه شد. منتهی بعد معلوم شد که در نویسش انگلیسی اسامی تفاوتهایی هست و اسامی و... به‌صورت متفاوتی تایپ شده‌اند که با هم نمی‌خوانند. قرار شد برای یکدست شدن کار، ترجمه اسامی و مشخصات از نو انجام شود. 
درست در بحبوحه این پروژه بودیم، که بچه‌های مستقر در اروپا از ما درخواست تعدادی از اجناس شهیدان را کردند تا برایشان ارسال کنیم. از آنجا که کسی اشراف لازم به اجناس و مدارک را نداشت متأسفانه بعد از هر جابه‌جایی مقداری به هم ریختگی به وجود می‌آمد. از طرفی هم مطلقاً نمی شد از کار پروژه کتاب شهدا زد. ناگزیر شبها دیر وقت، بعد از رفتن خواهرانمان در ساعت 12شب، تا دو ساعتی اجناسی را که مناسب‌تر و انگیزاننده‌تر بود، را از روی لیستها، مشخص می‌کردم و شبرنگ می‌کشیدم. بقیه کار را به خواهران دیگرم می‌سپردم که البته آنها هم بسیار دقیق و منظم کار کردند. با دقت بسته بندی کرده و اتیکت زدند و من قبل از تحویل آنها به پرسنلی چکی کردم و خوشبختانه هیچ ضایعه‌ای به وجود نیامده بود. 
خود پروژه کتاب انگلیسی دقیقاً به‌خاطرم نیست که چقدر طول کشید؟ شاید تابستان 84 بود که ته‌اش بسته شد. فقط یادم هست چهل روز آخرش که باید تدقیق نهایی انجام می‌شد، لیستهای دستنویس و کامپیوتر را چک، مقابله و تدقیق می‌کردیم.
نهایتا در یکی از شبهای زمستان 84 بود که یکی از مسئولان مرا برای شام دعوت کرد. وقتی رفتم دیدم تعداد دیگری از خواهران و برادران مسئول هم هستند. تعدادی از خواهرانی که در پروژه کتاب با ما کار کرده بودند حضور داشتند. من در ابتدا جا خوردم که چه خبر است؟ به شمعها و گلها و قرآنی که روی میز چیده شده بود نگاه می‌کردم و از خود می‌پرسیدم به چه مناسبتی ما را دعوت کرده‌اند؟ ناگهان چشمم به دو کتابی افتاد که جلدی قرمز داشتند. وقتی آنها را دیدم فهمیدم همان لیست بیست هزار نفره است. از شادی نمی‌توانستم در پوست خود بگنجم. بالاخره بعد از یک دوره سخت و نبرد لحظه به لحظه ما موفق شده بودیم بخشی از شهیدانمان را به ثبت برسانیم. و چه موفقیتی با ارزش‌تر از این؟ وقتی این شادی به اوج خودش رسید که از طرف خواهر مریم به ما، پنج نفر از دست‌اندرکاران پروژه، مدالی دادند که رویش حک شده بود: «مسئولیت‌پذیری تمام‌عیار سال84». من به واقع شرمنده شده بودم. هم شرمنده بودم و هم خوشحال. زیرا که سهمی در این پروژه داشتم که دست خواهر مریم را در افشای جنایات رژیم پر کرده است. هنوز هم، به‌رغم گذشت سالها از آن پروژه، هربار که می‌بینم خواهر مریم جایی از آن کتاب به‌عنوان یک سلاح استفاده می‌کند احساس خیلی خوبی دارم. این خوشحالی زمانی به نهایت خودش رسید که دو جلد از همان کتاب را برایمان هدیه آوردند. 

حمید: این طور که از حرفهای شما استنباط می‌کنم به‌رغم همه محدودیتها و مشکلاتی که داشته‌اید کار خودتان را تعطیل نکرده و پروژه‌های درازمدت «واحد تحقیق» را هم پیگیری کرده‌اید. 
فرشته اخلاقی : بله، تا آخرین لحظات ترک لیبرتی هنوز هم کارها و پروژه‌های زیاد و نکرده‌های فراوانی بود که انجام می‌دادیم. 
در اشرف، یک پروژه هم کتاب شهدای زیر 18سال بود که بعد از کتاب انگلیسی خیلی انگیزه پیدا کرده بودم انجامش دهم. این پیشنهاد را به خواهر مسئولم گفتم و او خیلی استقبال کرد. انجام این پروژه ماهها وقت گرفت. و بعد از پایان کار ما قرار شد آن را به دو تن از برادران تحویل بدهم. ابتدا دستنویس کتاب و بعد هم کل تایپ شده‌اش را به آنها دادم. نزدیک به 500 اسم و مشخصات و 170 ـ180 قطعه عکس شهیدانی بود که فقط در سال 1361ـ 1360هنگام تیرباران کمتر از 18سال سن داشتند. شاید لازم به یادآوری نباشد که این تعداد را ما اسم و مشخصات داشتیم. و شامل همه شهیدانی که رژیم اعدام کرده، و یا در درگیریها همراه با پدر و مادرهایشان شهید شده بودند نمی‌شد. 
تهیه این کتاب یکی از سنگین‌ترین کارهایی بود که من انجام داده بودم. دلیلش هم روشن بود. هر یک از این شهیدان مانند فرزندان خودم بودند و من هربار با خواندن گزارشی از آنها خودم را جای مادرشان می‌گذاشتم و اشکهایم جاری می‌شد. خیلی وقتها نمی‌توانستم تصور و باور کنم که رژیم تا این حد سفاک و ددمنش باشد که از بچه یازده، دوازده ساله هم نگذرد و آنها را در برابر جوخه تیرباران بگذارد. به‌طور مثال یاد مجاهد نوجوان شهید مهدی عبداالوهاب، 17ساله، می‌افتم که او را به‌خاطر برادر و همسر برادرش، که از مجاهدین بودند، در راه مدرسه ربوده بودند. از او آدرس آنها را می‌خواستند. او از اول گفته بود می‌دانم، ولی نمی‌گویم. به‌شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود اما باز هم چیزی نگفته بود. حتی بارها برایش اعدام مصنوعی برقرار کرده بودند. ولی فایده‌ای نکرده و او باز هم سر حرفش ایستاده بود. تا این‌که بالاخره از دستش به تنگ آمده و تیربارانش کرده بودند. آن چه که در بررسی این شهدای زیر 18سال برای خودم تکاندهنده بود این بود که رژیم فقط یک دختر سیزده ساله به نام «فاطمه مصباح» را اعدام نکرده است. بلکه ابعاد فاجعه بسا بیشتر است. متأسفانه هنوز اسناد مربوطه را در دست ندارم ولی بر اساس اطلاعاتی، که محدود هم بوده، و به دست ما رسیده 8نفر 13ساله، چند نفر 12ساله و حتی چند نفر کودک 11ساله را آخوندها اعدام کرده‌اند. 

حمید: وقتی قرار شد از اشرف به لیبرتی بیایید حتماً مشکلات مضاعفی داشتید که یکی از آنها نحوه نقل و انتقال آن همه سند و مدرک بود. با این معضل چه کردید؟  
فرشته اخلاقی : در انتقال به لیبرتی به‌دلیل محدودیتها و مشکلاتی که نیروهای مالکی ایجاد می‌کردند، قرار شد تا جایی که می‌توانیم جنسها را سبک کنیم. یعنی از هر شهید دو سه جنس ماندنی‌اش، مثل ساعت و عینک و... ، را نگهداریم و بقیه‌اش را تصفیه کنیم. کاری که فی الواقع برای خودم خیلی خیلی سخت بود. اما در آن شرایط نفس‌گیر نمی‌شد با تمایلات و احساسات، هر چند مقدس، روبه‌رو شد. شرایط آن روزها را خودتان خوب می‌دانید. وحوش مالکی به راستی هیچ حد و مرزی در سفاکی و رذالت را رعایت نمی‌کردند. بنابراین همین قدر هم که تصمیم گرفتیم کلی ریسک برایمان داشت. به هر حال مجاز بودیم از هر شهید در حد یک پاکت A4 نگه بداریم و از بقیه‌اش بگذریم! به این ضابطه وفادار بودیم مگر این‌که از شهیدی فقط یک یادگاری می‌داشتیم که هر چه بود آن را حتماً نگه می‌داشتیم. همچنین اگر شهیدی، خواهر، برادر، پدر، مادر، و کلاً اقوام نزدیک و یا دوست نزدیکی داشت مجموعه جنسهای اضافی و عکسها و وصیتنامه و دستنوشته‌هایشان را برای آنها می‌فرستادیم. در غیراین صورت ناچار بودیم آنها را از بین ببریم تا دست مزدوران جانی نیفتند. 

حمید: با وجود این آیا موفق شدید که همان یک پاکت را هم به لیبرتی برسانید؟  
فرشته اخلاقی : اجازه بدهید اول از نحوه انتقالشان از اشرف به لیبرتی برایتان بگویم. یادم هست سر ناهار بودیم که برایم یک پیام صریح و روشن آمد: اگر جنسها و اسناد «واحد تحقیق» تا ساعت یک ونیم تحویل داده شود، به لیبرتی برده می‌شود. وگرنه از خیرش بگذرید! حالا ساعت چند بود؟ درست دوازده ونیم! یعنی فقط یکساعت برای جمع‌آوری آن همه جنس مهلت داده شده بود! طبیعی بود که به تنهایی نمی‌شد کاری کرد. حسب المعمول مجاهدین با کمکی گرفتن و یک بسیج جمعی باید کار را به سرانجام می‌رساندیم. با همکاری ارشدترین فرمانده و تمام خواهران قسمتمان که بسیج شدند دست به‌کار شدیم. از خیر یک انتقال منظم و بی‌دردسر گذشتیم. هر کمد و ویترین چهار پنج طبقه را به یک تیم چهار نفری سپردیم. هر چه لباس مراسم خاص خواهران بود را آوردیم تا اجناس را در آنها بپیچیم. و نمی‌دانید چه صحنه شاد و خنده‌داری شده بود. یکی آستین لباسها را جدا می‌کرد، یکی دامنها را قیچی و چند تکه می‌کرد و تندتند به نفرات می‌رساند. یک دسته از بچه‌ها هم سرکمدها و فایلها، یکی اتیکت پاکتها را بر می‌داشت، دیگری آن را در پاکت می‌گذاشت و سومی در لیست وارد می‌کرد. تعدادی هم در دسترس بقیه بودند تا اگر کسانی مشکل و تضادی داشتند سریع منتقل کنند. تعدادی آدرس طبقات و شماره کمدها را می‌نوشتند. بعد یک‌به‌یک را در تور و یا روسری و یا و یا آستینی فرو می‌کردند و... و خلاصه اوضاعی بود! خود من هم فقط از این اتاق به آن اتاق می‌رفتم و کنترل می‌کردم که حتی المقدور هیچ ضایعه‌ای نداشته باشیم و چیزی از دست در نرود. خوشبختانه به‌تازگی فایلهای «واحد تحقیق» نو و از اسناد خالی شده بود و ما توانستیم برای گذاشتن جنسها از آنها استفاده کنیم. برای سرعت کار دو طرف خیابان «واحد تحقیق» را بستیم. کل فایلها را بدون کشوهایش به خیابان بردیم و به ترتیب روی موکت چیدیم. هر فایل را به اسم خواهری که سری اول به لیبرتی رفته بودند نوشتیم، طرحمان این شد که بگوییم اینها جنسهای فردی و شخصی خواهرانی است که به لیبرتی رفته‌اند. خلاصه این‌که کار ساعت چهار و نیم بعدازظهر با کمک 70ـ80 خواهر، عمدتاً جوان و سالم، تمام شد. برادران هم دو کانتینر آوردند وخودشان هم همه فایلها را بار زدند. بعدها برایمان خبر آمد که کانتینرها حرکت و سالم به لیبرتی رسیده‌اند. 

حمید: در لیبرتی هم که قرار و آرام نداشتید، با موشکبارانها چه کردید؟ آیا در چهار موشکبارانی که شد شما هم دچار خسارت یا ضایعاتی شدید؟  
فرشته اخلاقی : در دی ماه 92 قرار بود محل موزه در لیبرتی جابه‌جا شد. یک روز قبل از شام گفتند که باید همین امشب جنسهای موزه و انبارش، که در اتاق بزرگی کنار موزه بود، تخلیه شود. چون که از فردا قرار است این‌جا کتابخانه راه‌اندازی شود. مطلقاً جایی برای چانه زدن و به تعویق انداختن نبود. پرسیدم کجا ببریم؟ گفتند ببرید در بنگال یکی از قسمتها بگذارید. بر اساس تجربیات نباید جنسها را در بنگالی می‌گذاشتیم. بهتر می‌بود که اجناس را در کانتینری می‌گذاشتیم. برای همین گفتم حاضرم اجناس را در خیابان بگذارم ولی در بنگال خیر! قبول شد که به کانتینری برویم. با کمک خواهران و برادران آن همه جنس را به یک کانتینر منتقل کردیم. رفتیم محل نهایی موزه را هم دیدم که بسیار مناسب بود. موقعی که برای استراحت می‌رفتیم به توصیه یکی از برادران برق کانتینر را هم قطع کردیم. آن شب چهارشنبه بود و فردایش رژیم موقع شام بود که موشک زد. همه ما به سنگر رفتیم و من از لای در سنگر نگاه می‌کردم و می‌دیدم که موشکها همه به طرف منطقه‌ای که موزه قرار داشت شلیک می‌شدند. دل توی دلم نبود که آیا سالن موزه ما هم خورده یا نه؟  
فردای آن شب با اصرار ماشینی گرفتم و نفر همراهی جور کردم و به موزه رفتم. دیدم موزه درب و دادغان شده. هیچ چیز نمانده. با وجودی که اطرافش دیوارهای بلند حفاظتی بود، اما ساختمان آن تماماً سوخته بود. موشک درست وسط آنجا اصابت کرده بود و همه ساختمان و... همه و همه از بین رفته و سیاه رفته بودند. درست جلوی یکی از بنگالها یک چاله بزرگ و عمیق به وجود آمده بود. از دور دیدم بالای کانتینر ما هم سوراخ سوراخ است. گفتم دیگر تمام است. با ناامیدی جلو رفته و قفلش را باز کردم. مهتابی‌هایش از سقفش کنده شده و آویزان بود کشوهای فایلها همه چپه شده و جنسهایش روی زمین ریخته شده بود. یک عکس بزرگ امام حسین داشتیم که شیشه‌اش شکسته شده بود. قالیچه‌ای داشتیم که رویش تصویر دکتر مصدق بافته شده بود. سوراخ سوراخ شده بود. اما عجیب این بود که دو سه هزار قلم جنسی که داشتیم همه سالم باقی مانده بودند. خود کانتینر از 7ـ8 جا خورده و سوراخ شده بود. اما ترکش موشکها از فایلهای ما بالاتر خورده بود. اگر ما به توصیه آن برادر گوش نکرده بودیم و شب قبل برق را قطع نکرده بودیم حتماً دچار آتش‌سوزی می‌شد و همه اجناس و اسناد ما از بین رفته بود. اما بخش زیادی از یادگارهایی که در اتاق فرمان گذاشته بودیم از بین رفت. تا مدتها بعد برادران با دیلم و چوب، از زیر خاکها و تل آوارها قطعات عینک و قرآنهای سوخته و ساعت شکسته و این قبیل چیزها را در می‌آوردند. از جمله چیزهایی که سوخت و از بین رفت قرآن خطاطی شده بسیار زیبایی بود که یکی از هواداران برای خواهر مریم فرستاده بود و همه آیات قرآن را به شعر در آورده بود. چندین قرآن دیگر هم از بین رفت. 

حمید: با وجود این همه مشکلات و با توجه به این‌که هیچ تأمینی در آنجا نداشتید آیا هیچ به ذهن‌تان زد که این یادگارها را به خارج بفرستید؟  
فرشته اخلاقی : چرا، خیلی به ذهنمان زد. چند بار در بالاترین سطح مطرح و درباره‌اش تصمیم‌گیری شد. اما یک مشکل «کوچک» داشتیم و آن این بود که در محاصره بودیم. یعنی فرستادن به خارج که برایمان مقدور نبود. حتی اجازه نمی‌دادند داروهای ضروری بیماران وارد شود. خروج جنسی از لیبرتی هم امکان نداشت. با وجود این دو رک مربوط به «واحد تحقیق» که شامل کل لیستها، پرونده‌ها، مجموعه عکسها و همه نوع اسناد و کتابهای مربوط به شهدا بود را اسکن کردیم و به خارج فرستادیم. که خوشبختانه سالم رسیده‌اند. مقداری هم یادگارهای ذیقیمت را توانستیم خارج کنیم.
حمید: حتماً یکی از آنها قرآنی است که شهید بینانگذار محمد حنیف‌نژاد استفاده می‌کرده و در حاشیه‌اش یادداشتهایی هم کرده است.
فرشته اخلاقی : بله، اما آن را هنگامی که در اشرف بودیم همراه با یادگارهای شهید اشرف رجوی و سردار خیابانی به خارج فرستادیم. 
حمید: بله من در خارج آن را دیدم. دستتان درد نکند. بسیار انگیزاننده و جالب بود.


 با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد 

Telegram.me/shahidanAzadi