در اين وبلاگ شما با زندگی زنان و مردانی آشنا میشوید كه تمام عشق و هستی خود را برای آزادی وطنشان نثار كردند. زنان و مردانی كه از شهرهای زیبای ايران برخاستند و جان خود را برای آزادی و رهایی مردم محبوبشان فدا كردند. دریادلانی كه در توفانها ره پیمودند و بیباك و بیم در برابر دیكتاتوری ولایتفقیه ايستادند و فریاد زدند: نه به تسليم، نه به ذلت، نه به كرنش در برابر ديكتاتوری دینی ولايت فقیه
محل تولد: نطنز شغل: - تحصيل: - سن: 36 محل شهادت: کرمانشاه زمان شهادت: 1367 به یاد مجاهد شهید محمد رفیعی طاری محمد رفیعیطاری در جریان انقلاب ضدسلطنتی با مجاهدین آشنا شد. مطالعهٌ زندگینامه و دفاعیات بنیانگذاران و شهیدان سازمان، زندگی او را متحول کرد. از سال58 وارد کار تبلیغی شد. پخش و توزیع نشریهٌ مجاهد و کتابها و اطلاعیههای سازمان، ترویج مواضع سازمان در سطح اجتماعی و بالاخره شرکت در میتینگها و راهپیمائیها از زمرهٌ فعالیتهای او بود. پساز 30خرداد60 و آغاز مبارزهٌ مسلحانه، همچنان ارتباط او حفظ شده بود. اما در تیرماه61، ارتباطش قطع شد. در اسفندماه62 توانست از کشور خارج شود و دوباره ارتباطش را برقرار کند. سپس همواره خواستار شرکت در خط مقدم نبرد علیه مزدوران رژیم خمینی بود. «…بدینوسیله از سازمان مجاهدین خلق ایران میخواهم که برای ادامهٌ مبارزه در راستای نبرد انقلابی مسلحانه به پرچمداری مجاهدین علیه رژیم ضدبشری خمینی جلاد، مرا به نوار مرزی ایران و عراق منتقل نماید. باشد که بتوانم بیش از پیش در مسیر سرنگونی این رژیم اهریمنی که علاوه بر شکنجه و کشتار 50هزارتن از رشیدترین فرزندان این میهن و به اسارت در آوردن 140هزار تن دیگر از آنان، با ادامهٌ جنگی خونین و خانمانبرانداز فقر و تباهی و فساد را بر سرتاسر جامعه گسترانده و کمر به نابودی کامل سرمایههای مادی و معنوی میهن بسته است، بهسهم خود ادای دین نمایم …». تقاضانامه ـ 18بهمن65 بدینترتیب محمد قدم به دنیای حماسه و پیکار ارتشآزادیبخش گذاشت. از آموزشها و نبردهای مختلف آن عبور کرد و در فروغ جاویدان اوج قلهٌ زندگیش را فتح نمود .
دکتر مرتضی شفایی مجاهدی استوار و پزشکی دلسوز و مردمی دکتر مرتضی شفایی در سال 1310 در اصفهان به دنیا آمد و تمام مراحل تحصیلیاش را در همان شهر سپری کرد و بعد از دریافت درجه دکترا از دانشگاه اصفهان به مدت 5 سال در میان مردم محروم روستاهای کردستان و آذربایجان غربی بهسر برد. در بازگشت از مأموریت 5سالهاش در روستاهای غرب کشور، کمک به محرومان شهرش را وجهه همت خود قرار داد. یکی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته است: «از وقتی که با دکتر مرتضی شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم که معلم خوبی برای بچههای فقیر بودن کافی نیست. او به من یاد داد که بسیار بیشتر از کمک به درس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را در مشکلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان کمک کنم. بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچهها، وقتی که به فقر و بیماری و بیغذایی یک خانواده میرسیدم، احساس میکردم که دیگر کاری از دستم ساخته نیست؛ اما از وقتی دکتر مرتضی شفایی را شناختم، او در حل و فصل این مشکلات پشت و پناهم بود. یک بار که مادر یکی از دانشآموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینه بیمار بهشدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه میلرزید. تصور کردم آن مادر بیماری خطرناکی دارد، اما دکتر خودش را ملامت میکرد که چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. دکتر مرتضی شفایی به آن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و با شرمندگی عذرخواهی کرد که چرا بیش از این کاری از دستش ساخته نیست « خواهر مجاهد زهره شفایی درباره پدرش نوشته است: «او برای خودش تعهدی تعیین کرده بود که به آدمهای محروم جامعه کمک کند. علاوه برکمکهای مالی که به افراد مستمند میکرد، برای معاینه و درمان رایگان بیماران نیز سهمیهیی تعیین کرده بود. از اواسط سال 1355، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانهاش را هم به کمکهای خاصی که فرزند مجاهدش جواد شفایی توصیه میکرد، اختصاص میداد». همکاری مجاهد شهید مرتضی شفایی با سازمان مجاهدین دکتر مرتضی شفایی زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالانه شرکت داشت. بعد از سقوط رژیم شاه و تشکیل انجمنهای مجاهدین به همکاری با مرکزپزشکی مجاهدین معروف به امداد مجاهدین پرداخت. دکتر مرتضی شفایی تحت فشار رژیم ولایتفقیه دکتر مرتضی شفایی بهخاطر دفاع فعال از مواضع سازمان مجاهدین خلق ایران و بهخاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی که نزد مردم داشت، تحت فشارهای مرتجعان قرار گرفت. این فشارها از تهدیدهای معمول به قتل خود یا اعضای خانوادهاش گرفته تا پیشنهاد شغل و موقعیت برتر بود. دشمن بعد از اینکه دید دکتر مرتضی شفایی اهل سازش نیست بر دامنه فشارهایش افزود. بعد از آن که ستاد رسمی و علنی سازمان مجاهدین خلق ایران در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، مرتضی شفایی خانهاش را در اختیار سازمان مجاهدین گذاشت. این خانه تا چند ماه محل مراجعه هواداران سازمان مجاهدین بود. دکتر مرتضی شفایی در مسیر مبارزه به تمامی وابستگیها پشت کرد دکتر مرتضی شفایی بهرغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی که علیه او و خانوادهاش وجود داشت، از اینکه تظاهرات 12 اردیبهشت سال 1360 از مقابل خانه او شروع شود، استقبال کرد. دکتر مرتضی شفایی در پاسخ یکی از نزدیکانش که تهدید مرتجعان مبنی بر دستگیری خودش و آتش زدن خانهاش را به او یادآوری میکرد، گفته بود: برای بتپرست بودن لازم نیست که حتماً «لات» و «عزّی» را بپرستی، همین که زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بتپرستی است! تجدید عهد دکتر مرتضی شفایی با خدا و خلق پس از 30 خرداد 1360 بهدنبال سرکوب خونین تظاهرات مردم در 30 خرداد 1360 و به پایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمتآمیز با رژیم خمینی، دکتر مرتضی شفایی نیز به میدان نبرد تمامعیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یک هفته پس از 30 خرداد 1360، در وصیتنامهیی که تنظیم کرد همسرش را وصی خود قرار داد. اما این زن قهرمان و پاکباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا کرد و با او در این عهد و پیمان مقدس با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خونآشام شریک شد. تا چند ماه پس از شهادت دکتر شفایی، مردم اصفهان در همه جا، در مغازه و تاکسی و کوچه و خیابان، از کمکهای او به مردم و ایستادگیش در برابر ارتجاع یاد میکردند و آشکارا رژیم ضدبشری و شخص خمینی را لعن و نفرین میکردند. در میان مردم اصفهان شایع بود که یکی از سرکردههای سپاه اصفهان به نام حبیب خلیفه سلطانی ـ که برادر ناتنی همسر دکتر مرتضی شفایی بودـ عامل دستگیری دکتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت دکتر شفایی، هنگامی که آن مزدور در جریان یک تصادف همراه زن و فرزندش کشته شد، بسیاری از مردم اصفهان میگفتند که خدا انتقام دکتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت. مقاومت دکتر مرتضی شفایی تا شهادت دکتر مرتضی شفایی، پزشک فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی ، همسر دلاور و پاکبازش، یکی از شورانگیزترین حماسههای مقاومت را در زندان اصفهان خلق کردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتکار آخوند طاهری در اصفهان فرزند 16 سالهشان را در برابر چشمان پدر و مادرش دکتر شفایی و عفت خلیفه سلطانی شکنجه کردند و برایشان اعدام مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را به سازش و تسلیم بکشانند، اما در برابر ایمان خللناپذیر این زوج قهرمان به زانو درآمدند و در شامگاه 5مهر1360، دکتر شفایی را همراه همسر و فرزند 16سالهاش مجید شفایی ، در کنار بیش از 50 مجاهد خلق دیگر تیرباران کردند.
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی شیرزنی مقاوم با فدای بیکران «افتخار میکنم که تمام هستیام را در این راه میدهم». مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی در سال 1318 در اصفهان متولد شد. این زن دلیر و آگاه نه تنها هرگز مانع فعالیتهای سیاسی و اجتماعی فرزندانش نبود بلکه همواره مشوق آنها در این مسیر بود. مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی خودش نیز در سال 1356 از طریق فرزندانش زهرا شفایی و جواد شفایی با مسائل سیاسی و مبارزاتی آشنا شد. عفت خلیفه سلطانی پس از آن به مطالعه آثار سیاسی و مذهبی پرداخت و یار و مددکار فرزندانش در فعالیتهای سیاسی بود. شهید عفت خلیفه سلطانی بیپروا برای احقاق حقوق سازمان مجاهدین عفت خلیفه سلطانی همسر و همرزم دکترمرتضی شفایی بود. یکی از اهالی اصفهان که در سالهای 1358 و 1359 در دفتر آخوندجلالالدین طاهری امام جمعه خمینی و نماینده او در کار میکرده، طی نامهیی از جمله نوشته است: «یک بار مادر شفایی همراه سایر مادران شهیدان و خانوادههای مجاهدین به در خانه طاهری، آمده بودند و خواستار آن بودند که طاهری به آنها جواب بدهد که چرا پاسدارها و حزباللهیها به انجمنها و مراکز مجاهدین حمله میکنند. مادران مجاهد آن قدر اصرار کردند و فشار آوردند که رئیس دفتر طاهری از قول او اعلام کرد: «آقا گفتهاند من این خانمها را نمیشناسم». مادر شفایی با صدای بلند گفت: «خانوادههای مجاهدین را در اصفهان نمیشناسند؟ پس کی را میشناسند؟ اسم مرا بگویید و یادآوری کنید که تا همین یک سال پیش که به حکومت نرسیده بودید به آشنایی با خانواده ما افتخار میکردید. روزهایی که بچههای ما در خیابانها با ارتش شاه درگیر میشدند، شما از ترس سرلشکر ناجی دو هفته در خانه ما به خودتان میلرزیدید، چطور شد که اینقدر فراموشکار شدهاید و حالا ما را نمیشناسید؟ طاهری که از افشاگری مادر، سراسیمه شده بود، به سرعت آنها را پذیرفت. مادر شفایی و سایر مادران در حضور طاهری، پیدرپی از جنایتها و سرکوبگریهای پاسداران و حزباللهیها در خیابانها و دانشگاه و مدارس با نام و نشان افشاگری کردند و آخوند طاهری در مقابل این افشاگریها جرأت حرف زدن نداشت». مادر مجاهد عفت خلیفهسلطانی چند بار در جریان فعالیتهای افشاگرانهاش دستگیر شد. یک بار که در سال 1359 همراه با شماری از مادران زندانیان در مقابل زندان اصفهان تجمع اعتراضی برپا کرده بودند، دستگیر شد و به مدت 10روز را در سلول انفرادی بهسر برد. خواهر مجاهد زهره شفایی درباره دستگیریهای بعدی و شهادت مادر قهرمانش نوشته است: «در غروب روز 12 اردیبهشت 1360 پاسداران، مادر را که همراه با پسر 7سالهاش محمد در خانه تنها بود، دستگیر کردند. مادر در موقع دستگیری، بهشدت مقاومت کرده و اجازه نداده بود که پاسداران به او دستبند بزنند». مادرم عفت خلیفه سلطانی را بردند و برنگشت برادر مجاهد محمد شفایی که در زمان بازداشت مادرش 7ساله بود، نوشته است: «درست نمیدانم چند روز بعد از دستگیری پدر بود، من در خانه خوابیده بودم که از صدای فریادهای مادرم و صدای پاسدارها بیدار شدم. دیدم چند پاسدار در اتاق هستند. من و مادر در خانه تنها بودیم. مادرم سر پاسدارها داد میکشید و چهرهاش خیلی برافروخته بود. مادر به من گفت: میخواهند مرا ببرند. از او پرسیدم کی برمیگردی؟ همانطور که بر سر پاسدارها فریاد میکشید، گفت: همانطور که همه را بردند و برنگشتند، من هم برنخواهم گشت. از جملههای دیگرش چیزی بهخاطرم نمانده است. من هم داد و فریاد و گریه کردم و به طرف پاسداری که جلوتر از بقیه ایستاده بود، حملهور شدم. قیافه آن پاسدار هنوز در ذهنم هست که داشت میخندید و قهقهه میزد و مرا به گوشه اتاق پرت کرد. چند نفر از پاسدارهای چادری آمدند و دستهای مادرم را گرفتند و ما را از خانه بیرون آوردند. موقعی که داشتند مادرم را سوار ماشین میکردند، مرا به همسایهمان سپرد و رفت. بعد از آن فقط یک بار دیگر مادرم را دیدم، یکی از خالههایم به همراه داییم که از فالانژهای درجه یک اصفهان و از فرماندهان سپاه بود، مرا به ساختمان سپاه در خیابان کمال اسماعیل بردند. مادرم را آوردند، درست یادم نیست که چه میگذشت، فقط میفهمیدم که خیلی مادرم را تحت فشار گذاشتهاند، آنها داد و بیداد میکردند و مادرم جوابشان را میداد. یک بار دیگر هم که باز من خشم مادرم را دیده بودم قبل از این دستگیریها بود. فردی با لباسشخصی آمده بود جلو در خانه ما و سعی کرده بود صحبت کند و از او حرف بکشد. مادرم صدای بیرون پریدن دکمه ضبط میکروکاست را شنیده بود و فهمیده بود که پاسدار است و با فریاد و مشت گره کرده دنبالش گذاشت. دیدن این صحنههای عصبانیت و خشم مادر برایم خیلی عجیب بود. چون تنها چیزی که از مادرم دیده بودم و همه آشنایان ما برایم تعریف کرده بودند، مهربانی و خونسردی و عطوفت او نه فقط به ما که فرزندانش بودیم، بلکه نسبت به همه بود. این حالت را فقط با پاسدارها داشت». درس ایستادگی عفت خلیف سلطانی به بقیه در زندان عفت خلیفه سلطانی را همراه با 40 تن از خواهران دانشآموز و دانشجویی که در تظاهرات دستگیر شده بودند، به زندانی در زیرزمین ساختمان سپاه نجفآباد منتقل کردند. در آن زندان بهرغم سختی شرایط و فشارهایی که وارد میکردند او با خواندن آیات و جملاتی که از قرآن و نهجالبلاغه حفظ بود به همه روحیه میداد و آنها را در تحمل شرایط سخت یاری میکرد. عوامل رژیم از اینکه بچهها در زندان او را مادر خطاب میکردند کلافه شده بودند و به بچههای زندان گفته بودند که حق ندارید او را مادر خطاب کنید. یکی از نزدیکان مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی را به زندان بردند تا او را نصیحت کند و از او بخواهد که بهخاطر سرنوشت پسر 7 سالهاش دست از مقاومت بردارد و توبه کند. او در پاسخ به این توصیه با عصبانیت گفته بود: «سرنوشت پسر من مثل هزاران بچه ایرانی دیگر است و هیچ فرقی با آنها نمیکند. اگر خدا بخواهد پسر مرا حفظ میکند. من باید به وظیفهام در راه خدا عمل کنم. افتخار میکنم که تمام هستیام را در این راه میدهم». مجاهد شهید جواد شفایی معلم درسهای عینی برای هر مبارز «هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن به دشمن از دست ندهید». مجاهد شهید جواد شفایی در سال 1334 در کردستان به دنیا آمد. او مراحل تحصیلات دبستان و دبیرستان را در اصفهان سپری کرد و در شمار نفرات ممتاز کنکور دانشگاه صنعتی شریف تهران بود و از سال 1352 تحصیلاتش را در رشته متالورژی در این دانشگاه آغاز کرد. کمتر از یکسال پس از ورود به دانشگاه با مجاهدین آشنا شد و از همانجا فعالیت سیاسیش را شروع کرد. خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد شفایی نوشته است: «عنصری که در شخصیت جواد شفایی بهخصوص بعد از آشنایی با مجاهدین خلق بسیار بارز بود، حالت بیقراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود که با آن آشنا شده بود. هر بار که از تهران برای دیدار خانواده به اصفهان میآمد، انبوهی کتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش میآورد و بهخصوص پدر و مادرم را به آشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق میکرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت میکرد و از انسانهای نوینی سخن میگفت که جانشان را فدای فردای بهتر مردم کردهاند، در حالیکه در زندگی فردی خودشان هیچ چیز کم نداشتند و در این دنیا میتوانستند به همه چیز دست پیدا کنند. جواد شفایی با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت میکرد که انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود که پیام خون آنها را چنان که از خودشان شنیده باشد از روی حماسه زندگی و شهادتشان درک کرده بود». جواد شفایی: مقاومت شگفت برپایه انتخاب آگاهانه علاوه بر شخصیت انقلابی جواد شفایی، عنصر دیگری که باعث شد او عمیقاً بر خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود که بازتاب آن را میتوان در مقاومت قاطع و جدی تکتک اعضای شهید خانواده دید. هر چند که مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر میتوان فهمید که مقاومت در برابر مجموعه مشکلاتی که رژیم برای آن شهیدان فراهم کرد، نمیتوانست از یک چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. بهخصوص که بارها هر یک را در مقابل چشمان دیگری شکنجه کردند. چطور شد که هر کدام از این شهیدان بهطور مستقل بر سر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد شفایی موفق شده بود تکتک آن شهیدان را بهطور ایدئولوژیک با سازمان آشنا کند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آنچه پیش آمده و مقاومتی که آنها کردهاند اینطور پیداست که جواد شفایی در ”وصل“ کردن آنها به سازمان مجاهدین موفق بوده و کارش را درست انجام داده است. یکی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، که مدت کوتاهی در زندان اوین همراه جواد شفایی بوده نوشته است: «وقتی مرا به اتاق شکنجه بردند، صداهایی را میشنیدم که نشان میداد بازجوها دارند شلاق میزنند ولی صدای دیگری شنیده نمیشد. تصور کردم که هدفشان تضعیف روحیه من است و میخواهند نشان بدهند که تا این حد وحشیانه میکوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده میکردم که ناگهان یکی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا به حرف نمیآورند، یک چیز دیگر امتحان کنید. آن روز با جواد شفایی بهعنوان نمونهیی از مقاومت افسانهیی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی که حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود». هیچ فشاری از طرف دژخیمان خمینی بر جواد شفایی تاثیر ندارد یکی دیگر از هم زنجیران جواد شفایی نوشته است: «او در اواخر پاییز 1360 دستگیر شد. پاسداران بهخاطر دستگیرکردنش به هم تبریک میگفتند. دژخیمان رژیم شدیدترین فشارها را روی جواد شفایی گذاشته بودند. او به خوبی دست دشمن را خوانده بود و میدانست که این فشارها برای کسب اطلاعات نیست و میخواهند از او مصاحبه تلویزیونی بگیرند و او را ولو بهاندازه گفتن یک کلمه جلو دوربین بنشانند. وقتی فشارها را روی همسرش افزایش دادند، به صراحت در مقابل بازجوها اعلام کرد که هر اتفاقی بیفتد در من هیچ تأثیری ندارد و بارها صدایش را میشنیدیم که فریاد میزد بچهها تنها کاری که باید بکنید مقاومت است و بس! جواد شفایی در زندان الگوی مقاومت و تکیهگاه مهمی برای بچهها بود. هنگامی که خبر شهادت موسی را به سلول آوردند. ما در اتاق 3 بند 2 اوین بودیم. جواد شفایی با استواری همه را دلداری داد و به مدت یک هفته هر شب مراسم تلاوت قرآن برگزار کرد». مجاهد شهید خسرو کاوهنژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد شفایی را ندیده بودم ولی توصیف شکنجههایی را که او تحمل کرده بود، زیاد شنیدم. از جمله یکی از قهرمانان واحدهای عملیاتی به نام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی که با هم در یک اتاق بودیم لحظهیی از فکر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فکر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد شفایی بهعنوان الگوی خودش یاد میکرد و میگفت این وصیت جواد شفایی است که هیچ وقت در زندان از فکر تهاجم به دشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض… شما بالاترین ضربه و تهاجم به دشمن را در نظر بگیرید و هر امکانی را که بتواند به شورش در زندان منجر شود، بررسی کنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید». جواد شفایی تطمیع و توطئه دژخیمان را در هم میشکند همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از در هم شکستن جواد شفایی ناامید شدند، سعی کردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. کتابی را به او داده بودند که اسمش «منافقین خلق رودرروی خلق» بود. جواد شفایی توضیح داد که از نظر خودمان این کتاب از عنوانش گرفته تا جعلیاتی که رژیم در آن کرده خیلی خندهدار به نظر میآید. اما انتشار این نوع کتابها نشان میدهد که رژیم در مقابله با سازمان، با چه مشکل اجتماعی جدی و اساسی مواجه است. جواد شفایی را برای بحث درباره این کتاب به مناظره بردند و او در حضور زندانیانی که بهزور جمع کرده بودند، این کتاب را به همه نشان داده و گفته بود: این کتاب را دادهاند که من بخوانم و بر اساس آن مناظره کنم؟ به نظر شما مگر جلاد و قربانی میتوانند با هم مناظره کنند؟ جواد شفایی شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشاندادن آثار شکنجهها گفته بود: از شلاق و شکنجه که آثارش را میبینید نتیجه نگرفتهاند و شکست خوردهاند؛ با اینها چه بحث و مناظرهیی بکنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است که شلاق را کنار بگذارید و اولین حرفمان این است که جواب بدهید چرا شلاق به دست گرفتهاید و چرا زندانها را پر کردهاید؟ مجاهد شهید زهرا شفایی (مریم ) بیّنه صبر و استقامت مجاهد شهید زهرا شفایی (مریم) در سال 1337 در اصفهان متولد شد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند. از سال 1356 به تهران آمد تا تحصیلاتش را در رشته زبان و ادبیات عربی در دانشگاه تهران ادامه دهد. او همزمان با ورود به دانشگاه وارد فعالیتهای سیاسی ضدژریم شاه شد و در شمار عناصر فعال حرکتهای دانشجویی تهران بود. زهرا شفایی بلافاصله پس از پیروزی انقلاب به صفوف دانشجویان هوادار سازمان مجاهدین خلق پیوست. در جریان فعالیتهای دانشجویی هر روز مسئولیتپذیری بیشتری از خود بارز کرد و از پاییز1359 بهصورت حرفهیی در ارتباط با نهاد محلات تهران قرار گرفت و بهعنوان یکی از مسئولان انجمنهای محلات جنوب تهران، سازماندهی و بسیج زنان هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران در منطقه خاوران را برعهده گرفت. زهرا شفایی کادری قابل تکیه و ارزشمند یکی از خواهران مجاهد درباره سابقه آشناییش با زهرا شفایی و خصوصیات او نوشته است: «اولین بار، چند هفته بعد از 30 خرداد 1360، با زهرا شفایی آشنا شدم. چیزی که باعث شد در همان اولین دیدار با زهرا شفایی او را کاملاً در ذهنم برجسته کند، دو خصوصیت بارز بود. اول اینکه در عین سرعت و شتابی که در انجام کارهایش داشت، دقت و حساسیت بالایی به خرج میداد. دوم اینکه بسیار خونگرم و صمیمی بود. بعدها که او را بیشتر شناختم متوجه شدم که در کنار این ویژگیها بسیار پرانرژی، خستگیناپذیر و در مقابل مشکلات و سختیها صبور و مقاوم است و از این جهت همیشه برایم یک کادر قابل تکیه و ارزشمند بود. همچنین چند نمونه از برخوردهای زهرا شفایی با عناصر دشمن تا مدتها بهعنوان نمونههای آموزندهیی از هوشیاری امنیتی بر سر زبانها بود. یک بار که در جریان تظاهرات مسلحانه دستگیر شده بود، در اوین توانسته بود با استفاده از لهجه غلیظ اصفهانی اینطور وانمود کند که تازه به تهران رسیده و در آن شلوغی مادرش را در خیابان گم کرده است و هیچ راه و چارهیی ندارد الا اینکه هر چه زودتر مادرش را پیدا کند و به این ترتیب بعد از دو روز ماندن در اوین پاسدارها را خام کرده بود». یکی دیگر از همرزمانش نوشته است: «هنگامی که زهرا شفایی به پایگاه ما منتقل شد، مجاهد شهید سوسن میرزایی از او بهعنوان یک مسئول جدی و منظم یاد میکرد و این توصیف را ما در عمل مشاهده کردیم. در مورد رعایت ضوابط بسیار حساس و جدی بود. بارها یادآوری میکرد که: یک پایگاه سازمانی در شرایط جنگی دقیقاً باید مثل یک پادگان نظامی باشد. همه چیز باید در جای خودش قرار بگیرد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1361زهرا شفایی همراه با همسرش مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه و مجاهد شهید علی انگبینی در یک درگیری خیابانی در شمال تهران بهشهادت رسید. مجاهد قهرمان شهید مجید شفایی استوار بر سر پیمان تا به آخر «میلیشیا همه کارهایش را به شیوه تیمی و جمعی حل میکند». میلیشیای قهرمان مجید شفایی، در هنگام شهادت، دانشآموز سال سوم رشته ریاضی بود. مجید از سال 1358 کار و فعالیت سیاسی را در مدرسه آغاز کرد و در شمار نخستین دانشآموزانی بود که به صفوف واحدهای سیاسی و تبلیغی میلیشیا پیوست. روحیه بالا و پرنشاطش او را از محبوبیت خاصی بین همکلاسیها و همرزمانش برخوردار کرده بود. طی سالهای59و 60 در زمانی که خانه آنها محل استقرار مسئولان سازمان بود مجید علاوه بر اینکه در تیمهای فروش نشریه شرکت فعال داشت، با شایستگی و دقت و احساس مسئولیتی بیش از انتظار، در نقل و انتقال مدارک و پیامهای سازمانی بهصورت یک پیک بسیار فعال و کارآمد عمل میکرد. مجید شفایی هر مانعی را در مسیر مبارزه پس میزد یکی از همرزمانش که پس از 30 خرداد 1360 مدتی با او در ارتباط بوده، نوشته است: «مجید بعد از 30 خرداد 1360در کارها سر از پا نمیشناخت. در حالی که حتی خانه مشخصی برای مخفی شدن نداشت هیچ مشکلی مانع فعالیتهای او نبود. چند تا از همکلاسیهایی که میدانستند مجید مخفی شده و سپاه بهدنبال دستگیری اوست چند بار هشدار دادند که مجید کارهای خطرناک میکند، دیدهایم که از فرط خستگی روی نیمکت پارک خوابش برده است. هشدار بچههای مدرسه واقعی بود و یک بار خودم دیدم که کفشهایش را زیر سرش گذاشته و مثل یک کارگر ساده روی صندلی پارک به خواب رفته است. به او توصیه کردم که برای چند ساعت استراحت بهتر است از خانههای آشنایانت استفاده کنی. مجید یادآوری کرد که پاسدارها مثل سگ هار به جان خانوادهها و هواداران شناخته شده افتادهاند و هر شب دهها خانه را در سطح شهر بازرسی میکنند. مجید به من فهماند که کارهایش چندان هم که دیده میشود، بیحساب نیست و گفت: میلیشیا همه کارهایش جمعی است، امنیت را هم با کار جمعی و تیمی حل میکنیم. به نوبت استراحت میکنیم و هوای هم را داریم». وفای به عهد مجید شفایی با شهادتی پر شکوه مجید شفایی در اواخر تابستان سال 1360 در جریان اجرای یک قرار دستگیر شد و پاسداران بلافاصله او را به زیر شدیدترین شکنجهها بردند. اما مجید استوار و مقاوم بر سر پیمانش ایستاد و در کنار پدر و مادر قهرمانش به جوخه تیرباران سپرده شد. هنگامی که پاسداران جنایتکار خمینی پیکر پاک مجید را برای دفن به گورستان تحویل دادند، آثار شکنجههای مختلف در تمام بدنش پیدا بود و کتفش نیز بر اثر شکنجه شکسته بود. مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلی پروانه کادری قابل تکیه در هر شرایط مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه ششمین عضو شهید خانواده شفایی و همسر زهرا شفایی بود. حسین در میان اعضا و کادرهای سازمان با خصوصیت مسئولیتپذیری و کاراییش مشخص میشد. حسین در سال 1332 در شهر گناباد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند و از سال 1350 برای ادامه دادن به تحصیلاتش در رشته ریاضی دانشگاه فردوسی به مشهد رفت. دستگیری در جریان مبارزه ضدسلطنتی دانشکده علوم دانشگاه مشهد یکی از مهمترین کانونهای فعالیت سیاسی جوانان انقلابی هوادار جنبش مسلحانه ضددیکتاتوری شاه بود. حسین جلیلی پروانه در این دوران در کنار مجاهدان شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و… فعالیتهایش را حول تکثیر و پخش جزوهها، مطالب آموزشی و اعلامیههای سازمان متمرکز کرده بود. بهدنبال آشکار شدن ابعاد فعالیتهای حسین جلیلی پروانه و یارانش برای ساواک شاه، او و شماری دیگر از همرزمانش در سال 1354 دستگیر و در بیدادگاه نظامی شاه به 3 سال زندان محکوم شدند. چگونگی پیوستن حسین جلیلی پروانه به سازمان مجاهدین خلق ایران حسین جلیلی بهمحض انتقال به زندان در اولین فرصت درصدد وصل به سازمان مجاهدین برآمد و به تشکیلات سازمان مجاهدین پیوست. او با شور و اشتیاق فراگیری آموزشهای سازمانی را آغاز کرد. حسین در شمار آخرین دستههای زندانیان سیاسی، مدتی پیش از پیروزی انقلاب بهمن از زندانهای شاه آزاد شد و به تشکیلات سازمان مجاهدین در خارج زندان پیوست. شهید حسین جلیلی پروانه پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، در بخش تبلیغات سازمان مجاهدین خلق مسئولیتهای متعددی از جمله تدارک میتینگها و اجتماعات بزرگ سازمانی را برعهده داشت. یکی از کارهای درخشان او در این دوران سازماندهی و حل و فصل مسائل میتینگ بزرگ میدان بهارستان در سال 1358 در مراسم یادبود بهمناسبت قیام ملی 30 تیر بود. حسین همچنین نقش مهمی در برگزاری مراسم عظیم سخنرانی رهبر مقاومت، آقای مسعود رجوی بهمناسبت درگذشت پدر طالقانی در دانشگاه تهران ایفاکرد. شهید حسین جلیلی پروانه از مسئولان تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق حسین از اواسط سال 1358 به خراسان منتقل شد و بهعنوان یکی از مسئولان تشکیلات خراسان به انجام وظایف انقلابیش پرداخت. سپس با جدیت و پشتکار تحسین برانگیزی مسئولیت کل تشکیلات استان گیلان را با شایستگی به عهده گرفت. فرماندهی نیروهای مجاهدین در گیلان، طی سال 1359 یکی از درخشانترین فصلهای زندگی مبارزاتی حسین بود. در پی 30 خرداد 1360 حسین جلیلی به تهران منتقل شد و مسئولیت نهاد دانشآموزی تهران را به عهده گرفت. شهید حسین جلیلی پروانه در آخرین ماههای حیات پرافتخارش، مسئولیت نظامی و اجتماعی منطقه غرب تهران را برعهده داشت. تیمهای نظامی و واحدهای پشتیبانی عملیاتی که حسین قهرمان در این منطقه سازماندهی و تربیت کرد، تا ماهها بعد از شهادتش با جسارت بر قوای سرکوبگر دشمن در تهران میتاختند. این تیمها بهویژه در ماههای شهریور و مهر1361 روزانه بیش از 10 عمل نظامی انجام میدادند.
خاطره اول: پاییز سال 66 –اتاق 49 - بند غربی – زندان مرکزی سمنان مدتی بود که بعد از تلاش بسیار و اعتراضات پیدرپی، چیزی به نام بند عمومی در زندان شکل گرفته بود. ویژگیاش آن بود که برای اولین بار زندانبان پذیرفته بود که زندانیان قدیمی را که از سال 60 در زندان بودند با نفرات جدیدی که در سالهای 64-65 در قالب هستههای مقاومت دستگیر شده بودند، با هم در یک بند جای دهد. در چنین وضعیتی بود که در یکی از روزهای پاییز آن سال، تعدادی از بچهها را برای بازجویی صدا زدند. طبعاً همه نگران بودند که موضوع چیست. پاسداران سعی میکردند این طور جلوه دهند که اتفاق خاصی نیفتاده و یک روال معمول است. اما بعد از مدتی معلوم شد که این یک بازجویی معمول نیست. فرمی بود حاوی100 سؤال که همه باید به آن جواب میدادند.
وقتی نوبت به من رسید، به یک انفرادی منتقل شدم و بازجو همتی با اسم مستعار سعیدی در حالی که سعی میکرد جو رعب و وحشت ایجاد کند مرا به داخل سلول هل داد و تهدید کرد که «باید به این صد سؤال بدون آنکه کلمهیی دروغ بگویی جواب بدهی و تا وقتی به آنها جواب ندهی به بند بر نخواهی گشت». وقتی در سلول بسته شد تلاش کردم که با سلولهای کناری تماس بگیرم تا بتوانم از موضوع بیشتر سر دربیاورم. وقتی تماس مورس برقرار شد، آن طرف دیوار محمد تشرفی را یافتم. او، از نفرات قدیمی بود که از چند ماه پیش حکم زندانش تمام شده بود و حالا داشت ملی کشی میکرد. او برایم کاملاً شرح داد که در پاسخ سؤالات بسیار دقیق باشم، چرا که «سؤالات طوری طراحی شدهاند که حتماً در جایی حرفهایت متناقض هم خواهند شد» و توصیه کرد که «قبل از خواندن همه سؤالات پاسخی به هیچ سؤال نده». وقتی خودم سؤالات را خواندم به درستی حرف محمد پی بردم. صد سؤال طوری طراحی شده بودند که در یک کلام، تو را بهلحاظ موضعی کهداری تعیینتکلیف میکرد. سؤالات از گذشته تو شروع میشد و بعد پروسه فردی تو و پروسه زندان و بعد تشکیلات داخل زندان و موضعات در مقابل سازمان، در مقابل جنگ ضدمیهنی، تا همکاری، تا جاسوس گیری و تا… وقتی بعد از پاسخ به سؤالات، همه به بند برگشتیم، نخستین سؤال برای همهمان این بود که رژیم با این بازجوییها که به قول خودشان سراسری هم بود و ربطی به صرفاً زندان شهرستان نداشت، دنبال چه بود و از این سؤالات چه چیزی دستگیرش شد. جالب این جا بود که بعد از این بازجوییها، روند آزاد کردن نفراتی که حکمشان تمام شده بود هم متوقف شد و تقریباً همه کسانی که آن روز در کنار هم بودیم به این نتیجه رسیدیم که این بازجویی مقدمهیی برای طبقهبندی زندان و طبعاً اعدام و تصفیه کسانی است که بهزعم رژیم خط دهنده و سر موضع هستند. اما هرگز گمان نمیکردیم که این صد سؤال به قتلعام 30هزار تن از ما راه میبرد؛ چیزی که چند ماه بعد با به راه افتادن ماشین مرگ خمینی همه آن یاران را سربدار کرد. آقا محمد تشرفی نیز، از نخستین سربداران زندان ما بود. خاطره دوم - 9 یا 10مرداد 67 - اتاق 11 - بند غربی – زندان مرکزی سمنان دو سه روزی بود که پاسداران بچهها را یکی یکی و گاهی دو نفره از بند صدا زده و برده بودند. فقط من در اتاق مانده بودم و دوستی به نام رسول که از بچههای چپ بود و بعدها در اثر بیماری درگذشت. دل تو دلم نبود. به هر در میزدم که خبری در بیاورم. بند 11 در جایی واقع بود که هم به زیر هشت نزدیک بود و هم در نقطه شروع سلولها قرار داشت و با سلول یک دیوار مشترک داشت. هر شب به دیوار ضربه میزدم و علامت میدادم تا اگر کسی هست خبری بگیرم. نیمههای شب بود که صدای باز و بسته شدن در این سلول را شنیدم. بعد از کمی مکث به دیوار ضربه زدم؛ محمدرضا جوابم را داد. محمدرضا احمدی یکی از زندانیان مقاومی بود که طی سه سال اخیر با هم در یک بند بودیم و از سه روز پیش او را از بند برده بودند. پرسیدم: «کجا بودی و بچهها را کجا بردند؟» گفت: «از بچهها خبری ندارم؛ اما مرا طی این سه روز، یک سره برای باز جویی و دادگاه میبرند». پرسیدم: «چه دادگاهی؟» گفت: «نمی فهمم. دادگاهی هست که ”عالمی“ بهعنوان حاکم ضد شرع و ”مزینانی“ بهعنوان دادستان و آخوند دیگری، ظاهراً بهعنوان نماینده اطلاعات در آن نشستهاند. چیز خاصی نمیگویند؛ اما فضای عمومیشان کمی عجیب است. به هر حال، من موضع خودم را گفتم که هوادار سازمانم و الآن هم بیآن که کاری کرده باشم شما مرا در زندان نگه داشتهاید. آخوند اطلاعاتی خندید و گفت بهزودی آ زاد میشی!» آن شب تا صبح با محمدرضا حرف زدم. با همان روحیه سرشار همیشگیاش از مجاهدین و رؤیاهایش برای پیوستن به صفوف آنها گفت و این شعر همیشگیاش را در پایان حرفهایش با مورس برایم خواند: هرکه در این بزم مقربتر است جام بلا بیشترش میدهند هر که بود تشنه دیدار دوست آب لب نیشترش میدهند فردا صبح محمدرضا برای دادگاهی رفت که دیگر از آن برنگشت و ثابت کرد که در بزم رهاشدگان از مقربان بلاجو بوده است... خاطره سوم - 14یا 15مرداد 67 - بند غربی –سلول دوم حالا من هم به سلول منتقل شدهام، بیآن که بدانم چه چیزی در شرف وقوع است. خودم را برای همان سرنوشتی آماده میکنم که دیگران کردند. برخلاف تصورم که گمان میکردم تمامی سلولها از دوستانم پر هستند، سلولها خالیاند. سکوت وهمناکی تمام طول روز بر راهروی بند انفرادی حاکم است. به خودم دلداری میدهم که حتماً بچهها توی بند شرقی هستند. در تصوراتم دوباره صحنه ورود شان به بند را به تصویر میکشم و به شوخی میگویم که الکی چقدر نگران شما بودم. اما هر روز که در بیخبری مطلق میگذرد نگرانیام بیشتر میشود. شبی در سکوت مطلق سلول در حال قدم زدن هستم که ناگهان سر و صدای مشکوکی از راهرو توجهم را جلب میکند. از روزن کوچکی که روی در فلزی تعبیه شده، سعی میکنم بیرون را ببینم. صدای گاری غذا، صدای پچ پچ پاسداران و صدای ناله خفیف زنی میآید. بیشتر دقت میکنم؛ زنی با پاهای آش و لاش شده، پیچیده در چادری سیاه روی گاری قرار دارد. پاسداران کشان کشان او را به سلول مجاور میبرند و در را محکم میبندند. وقتی بعد از تلاش بسیار توانستم با مورس با او حرف بزنم متوجه شدم که او خواهر مجاهد اقدس همتی است که چندی قبل بهعنوان پیک سازمان دستگیر شده است. میگفت شکنجه بسیار شده است و تقریبا تمام بدنش فلج است و میگفت که «دارم همه تلاشم را میکنم که اسرارم را حفط کنم و گرنه دست به خودکشی خواهم زد». به روحیه سرشارش غبطه میخورم. میگفت: «امروز در بازجویی، بازجو سعیدی کار عجیبی کرد. بعد از اینکه مرا از تخت شکنجه باز کرد، چشمبند مرا برداشت و روبهروی من ایستاد تا او را ببینم. احساس میکنم این علامت آن باشد که رفتنیام. خواهرمان اقدس (پروین) درست حدس زده بود. او به همراه همرزم دیگرش نسرین خانجانی در همان روزهای اول شروع قتلعام بدار آویخته شدند. او پنجمین عضو خانوادهاش بود که اعدام شده بود. خاطره چهارم - 17 الی 18مرداد 67 – سلول دوم بند غربی سکوت وهمناکی بر راهروی بند حاکم بود، هر چه به در گوش میخواباندم صدایی نمیآمد. نگرانی از اینکه چه بر سر یاران و همبندانم آمده است، لحظهیی آرامم نمیگذاشت. انگار، گویی گدازان در سینهام کار گذاشته بودند. هنوز بعد از 30سال وقتی به آن لحظات فکر میکنم، آن سوزش سینه را احساس میکنم. در میان این سکوت ناگهان صدای فریادی مرا به خود آورد و صدای باز شدن دری، صدا آشنا بود. بله، این صدای محمد بود. محمد گلپایگانی که در بند روبهرو محبوس بود. محمد از آن سنخ مجاهدانی بود که نمیتوانست برای حفظ خود محافظهکاری کند. انگار، تمام وجودش از جنس شورش و فریاد بود. شاید به همین دلیل بود که قبل از اینکه پاسداران به سراغش بروند او خود را جلو انداخته بود. صدایش میآمد که: «دوستانم را کجا بردید؟ چه بر سرشان آوردید؟ من هم میخواهم پیش آنها بروم». پاسداری با تمسخر میگفت که: «عجله نکن. نوبت تو هم میرسد». محمد اما، گویی آن روز فرمانده صحنه بود. فریادش بلندتر شد و همهمه در گرفت. صدای سردژخیم از پشت میآمد که بیرون بکشیدش. محمد را از بند بیرون آوردند. حالا میتوانستم طنین صدایش را واضحتر بشنوم. همچنین میتوانستم چهرهاش را ترسیم کنم که رگهای گردنش متورم شده و با همان صورت لاغر و تکیدهاش، کف بر لب آورده است. محمد آن روز، نه تنها سکوت وهمناک بند انفرادی را بر هم زد بلکه با این آخرین جملهاش راه را نشان داد که چه باید کرد: «شما که جز کشتن مجاهد راه دیگری ندارید، بیایید، من مجاهدم» ؛ این آخرین جمله محمد، در راهرو طنین خاصی داشت. حالا دیگر داشتم مطمئن میشدم که چه اتفاقی دارد میافتد. برای همین این احساس را داشتم که آخرین بار است که صدای محمد را میشنوم. بیاختیار، آخرین دیدارمان را به یاد آوردم که در هواخوری کوچک بند داشت ترانه ”مرا ببوس“ را زمزمه میکرد. به او نزدیک شدم. گفتم: «ممد چه میکنی؟» میدانست که برای سر بهسر گذاشتن آمدهام. ترانه را ادامه داد… که میروم به سوی سرنوشت... . و بعد یکباره قطع کرد که: «گاهی دلم میگیرد که اگر این رژیم به حیاتش ادامه بدهد، چه بر سر نسلهای بعدی این جامعه میآید؟ چه بر سر میلیونها حامد و محبوبه میآید؟ گاهی ناشکری خدا را میکنم که چرا به جای یک جان هزار جان به من ندادی که برای برانداختن خمینی فدایش کنم». از عمق تعهدش، احساس فروتنی در مقابلش کردم. حامد و محبوبه، فرزندان کوچک محمد بودند که هرگاه برای ملاقات میآمدند، اتاق ملاقات و نظم پاسداران ساخته را بهم میزدند. ... .20سال بعد، وقتی بعد از آزادی از زندان به ملاقات حامد و محبوبه رفتم، عکس پدر با همان صورت تکیدهاش بر دیوار بود. در نگاه جدی حامد و لبخند محبوبه که حالا دانشجوی دانشگاه بودند، میشد محمد را پیدا کرد، با همان روح شورشگر و توفندهاش... .. بی خبری از ابعاد کشتار در ایام قتلعامها در سال 67، یکی از تاکتیکهای دژخیمان برای مرعوب کردن زندانی، بیخبر نگاه داشتن او از آن چیزی بود که در حول و حوش او اتفاق میافتاد. برای همین، در زندان کوچک شهرستان سمنان بهمحض شروع پروژه اعدامها، همه ملاقاتها قطع شده بود و هر گونه رابطه با دنیای بیرون از زندان ناممکن شده بود و تنها پاسداران دستچین شدهیی به نگهبانی گماشته میشدند که خودشان هم امکان تردد چندانی به بیرون نداشتند. قتلعامها در یک سکوت و بیخبری مطلق شروع شده بود و برای من زندانی هم، که روزانه یکی یکی دوستان و یارانم برای حلقآویز میرفتند، فهمیدن اینکه آنها کجا میروند و چه بر سرشان میآید سخت بود. وقتی خودم، سرانجام در مهرماه 67 به دادگاه ویژه وارد شدم و بهاصطلاح دادستان خطاب به حاکم ضد شرع گفت: «حاج آقا! این آخرین نفر است و بقیه همه به درک واصل شدند»، باورش برایم سخت بود. با خودم گفتم این برای مرعوب کردن من است. بعد که به من گفته شد تو به جای اعدام 15سال زندان محکوم شدی، باز هم جدیت تمام این داستان برایم دشوار بود. من، روزها و ماهها و سالهای سکوت را در زندان میدیدم؛ اما نمیخواستم باور کنم که همه آن یارانم سر بدار شدند. اکبر ذوالفقاری با آن سن کماش، احمد صفری با آن صدای زیبایش و حنیفی که در انتظار پدر بود، علی عرب وزیری با آن عشق و شیدایی بیحد و حصرش به آرمان، بهنام بیابانکی با آن شیطنتهای دوست داشتنیاش و خلیل و رضا دلاوری و حمید و ابوالفضل و ابراهیم و محمد و تقی… بههمین خاطر، در قدم زدنهای طولانی در انفرادی، تنها کارم شده بود صحبت کردن با همین یارانم و تصور دیدار دوباره آنها. اگر چه در ته دلم دیگر مطمئن شده بودم که دیگر آنها را نمیبینم… این بیخبری، تا یک سال و نیم بعد که به اوین منتقل شدم ادامه یافت. در مسیر انتقال به اوین از طریق دوستی که تازه دستگیر شده بود در جریان قرار گرفتم که این کشتار، مختص زندان شهرستان نبوده و سراسری بوده. بعد وقتی وارد اوین شدم و سر جمع شده تمام زندانیان باقی مانده از سراسر کشور را که کمتر از 700نفر بود مشاهده کردم، تازه به ابعاد فاجعه پی بردم. دوستی که بهتازگی از زندان گوهردشت منتقل شده بود تعبیر زیبایی داشت: «ما 300نفر بودیم که به گوهردشت رفته بودیم. وقتی برمیگشتیم 12-10نفر بیشتر نبودیم. مثل یک باغ پر از گلی بودیم که دیوانهیی با چوب به جانش افتاده باشد و همه را قلع و قمع کرده باشد. چهارتایی که سرپا مانده بودند هم، سرشکسته و کمر شکسته شده بودیم». بله، تازه بعد از ورود به اوین و دیدن تک و توک نفراتی که از زندانهای سراسر کشور مانده بودند متوجه شدم که رقم 30هزار حلق آویز، رقم بسیار محتاطانه و حداقلی است که مقاومت بیان میکند. چون آن چه اتفاق افتاده بود، یک انتقام کور و خمینیصفتانه اسرا و هواداران مجاهدین بود که در تاریخ بیسابقه بود. دوشنبههای انتظار در گرک و میش هوای صبحگاهی، اتوبوس تهران – سمنان به سرعت به شهر گرمسار نزدیک میشود. در صندلی پشت سر راننده نشستهام. درحالت نیمهبیدار، نگاهی هم به راننده و هم به جاده دارم. در نقطهیی، راننده سرعت را کم میکند و به من اشاره میکند که صندلی کناری را خالی کنم که مسافر داریم. پیرزنی با کمر خمیده سوار میشود. زنبیلی سنگین در دست دارد. کمکش میکنم که بالا بیاید. کنار پنجره مینشیند. راننده با خوشرویی میپرسد: «مادر چطوری؟ میری زیارت؟» پیرزن تشکر میکند و میگوید: «آره مادر، میرم به کعبه همیشگیام». وقتی اتوبوس حرکت میکند، نگاهم به تابلوی کنار جاده میافتد: ”روستای ریکان“. بیاختیار به یاد آخرین گفت و گویم با محمدرضا در آستانه اعدامها میافتم. او اهل ریکان بود و آن قدر از روستایش برایم گفته بود که انگار دیگر همه مردمش را میشناختم. راننده افکارم را پاره میکند: «پیرزن هر هفته دوشنبه صبحها، مسافر من است. میگوید که به دیدار عزیزش میرود. 7-8سالی که من توی این خط کار میکنم، او هر دوشنبه میآید. هیچ وقت هم تأخیر ندارد، با همین زنبیلش که میبینی پر از خوردنی است. به پیر زن نگاه میکنم. سرش را به شیشه پنجره چسبانده و چشمانش را بسته بود. به زنبیلش نگاهی میاندازم؛ پر از میوه است و یک نایلون پر از هویج تازه. دوباره گوی آتشینی در سینهام شروع به سوزش میکند. دیگر راننده و اتوبوس و مسیر را فراموش کرده بودم و نگاهم را نمیتوانستم از پیرزن بردارم. نمیدانم بقیه مسیر چگونه گذشت. فقط به یاد دارم که همراه پیرزن پیاده شدم و نگاهش کردم. او با همان شوق و اشتیاق زنبیلش را برداشت و از میدان اصلی شهر به سمت زندان بهراه افتاد. همان جا ایستادم. بیش از نیم ساعت نگذشت که پیرزن برگشت. گفتم: «مادر سلام، ملاقات کردی؟» با مهربانی نگاهم کرد و گفت: «نه مادر میگویند پسرم ملاقات ممنوع است. میگویند محمدرضا ممنوع الملاقات است. 12سال است که هر دوشنبه این را میگویند. اما من که محمدرضایم را فراموش نمیکنم. تا زندهام میآیم… به یاد محمدرضا افتادم که برای خنده میگفت: «به این ننهمان گفتیم هویج برای چشم زندانی خوبه که ضعیف نشه، حالا هرهفته برام هویج میآره». مادر به سمت ترمینال اتوبوسها رفت، با همان زنبیلی که حالا آن را خالی کرده بود و به مستمندی بخشیده بود. میخواستم فریاد بزنم: «مادر، جای دیگری دنبال محمدرضا بگرد». اما پیرزن رفته بود، با همان پشت خمیده اما چشمان امیدوارش... ... ..
سوگند كه نه! هيچ وجداني را بي خبر رها نخواهيم كرد تا زماني كه خون و خاطره گدازان شما آخرين سلولهاي سبعيت را آخرين ذرات شقاوت را در پيكره دور افتاده ترين هموطن شما بسوزاند