در اين وبلاگ شما با زندگی زنان و مردانی آشنا میشوید كه تمام عشق و هستی خود را برای آزادی وطنشان نثار كردند. زنان و مردانی كه از شهرهای زیبای ايران برخاستند و جان خود را برای آزادی و رهایی مردم محبوبشان فدا كردند. دریادلانی كه در توفانها ره پیمودند و بیباك و بیم در برابر دیكتاتوری ولایتفقیه ايستادند و فریاد زدند: نه به تسليم، نه به ذلت، نه به كرنش در برابر ديكتاتوری دینی ولايت فقیه
مشخصات مجاهد شهید حمید زمانی محل تولد: شاهرود سن: 32 محل شهادت: شهر اشرف زمان شهادت: 1388 زندگینامه مجاهد شهید حمید زمانی (فردین) ولا تحسبنّ الّذین قتلوا فی سبیلاللّه أمواتاً بل أحیاء عند ربّهم یرزقون آنها که به پیکار در راه خدا برخاسته و بهشهادت رسیدهاند زندهاند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند. حمید زمانی (فردین) در سال ۱۳۵۶در یکی از شهرهای شهرستان شاهرود به نام علی آباد کتول بدنیا آمد در سال ۶۲ تحصیلاتش را آغاز کرد و در رشته حسابداری به تحصیلات متوسطه خود ادامه داد. وی در سال ۷۲ به تهران رفت و به حرفه خیاطی مشغول بهکار شد. او که جوانی دلیر و بیباک بود و شور آزادگی در سر داشت، در قیام ۱۸تیر سال ۷۸، فعالانه شرکت کرد. گرچه قیام بهوسیله خاتمی جنایتکار به خون کشیده شد ولی برای فردین با همان روحیه آزادیخواهانه که داشت، سرچشمه انگیزههای بالاتر برای یافتن راهی در مبارزه با رژیم پلید آخوندی شد. این جستجو لاجرم نمیتوانست هیچ مقصدی جز اشرف داشته باشد بهمین خاطر حمید زمانی در سال ۸۰ به ارتش آزادی پیوست و در سالهای پرافتخار پایداری اشرف در عرصههای مختلف حضور فعال یافت. فردین راه را با ایمان و اعتقادی عمیق آغاز کرد و چشمانداز پرشوری را برای خود در نامهیی به برادر مسعود چنین ترسیم کرد: «من مجاهد خلق اشرفی و مریمی و مسعودی با استعانت از منطق و راه مولایم حسین بن علی (ع) و جانشین برحق او در این دوران مسعود، یاد گرفتم که مشتهایم را همیشه گره کرده و رو به ظلم و جبر زمانه بگویم هیهات مناالذله تا وجودم را تمامعیار در این راه یعنی آزادی خلق و حاکم ایران عزیز بگذارم و جانم را فدیه مردم ستمدیدهام و برای رهایی آنها از بند جانیان ستمکار و مرتجعان دیو صفت حاکم کنم» زندگی و هر قدم از راه که فردین در آن گام میزد همچون کلماتی که بر ذهن و ضمیرش میگذشت پربار و ارزشمند بود آنجا که با رهبری نجوا میکرد: «امام حسین مرا به سوی تو سوق داد همانطورکه خودت گفتی مجاهدین انتخاب شدهاند، پس هرچه بلا از آسمان و زمین ببارد من همانطورکه خواهر مژگان یادمان داد میگویم الحمدلله علی حسن بلائک» نوشتههای فردین آکنده از ایمانی خدایی است به درستی راه، و خواسته و تقاضایش جز راه سپردن در مسیر شکوهمند حسینی نیست. «از خدا هیچ چیز به جز سلامتی مسعود و مریم و نابودی دشمنانشان نمیخواهم امیدوارم لیاقت آن را داشته باشم که در رکابش و در زیر پرچم هیهات مناالذله که به دوش میکشند و در رکاب مولا حسین بن علی باشم و مرا کافی است. سربه آستانشان میسایم و جانم را فدای رساندن آنها به آغوش خلق میکنم و تعهد میدهم با خون خود مسیر انقلاب را فرش کرده و انشاءلله بتوانم با خون خود گوشهای از این راه را بگشایم و لبخندی از شکوفههای مریم و مسعود را بر لبان خلق جاری کنم. فرجامی که فردین برای خویشتن ترسیم کرده بود، گام به گام تحقق یافت تا تابلوی حماسهای که او خود آن را در صافی وجودش دیده بود را بر کتاب والای افتخارات مجاهدین بیافزاید. فردین مجاهدی بود که همواره در همه میدانها پیشقدم بود. دلی پاک و بزرگداشت سرشار از عشق و برافروخته از عطش سوزانی که برای آزادی مردم میتپید. همان قلبی که آماج گلوله مزدوران شد. روز سهشنبه و با هجوم گلههای هار پلیس و ارتش عراق، فردین حال و هوای دیگری داشت. در جلوی درب وقتی مزدوران قصد داشتند خودروی آیفای او را ببرند با تمام قوا جلوگیری کرد و با تمام وجود جنگید و مانع ورود آن شد همانجا بود که جنایتکاران خودفروخته به رژیم، او را شناسایی کرده و قلبش را نشانه رفتند. تا تپش آن در سینه همه مجاهدان به انتقام این همه خونهای پاک پر تپشتر بماند. با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید https://telegram.me/shahidanAzadi
مشخصات و مختصری از زند گینامه مجاهد شهید ایرج محمدی محل تولد: بهبهان تحصيل: دیپلم سن: 27 محل شهادت: تهران زمان شهادت: 1367 ايرج محمدي در سال 1340 در روستاي «تنگ تكاب» بهبهان متولد شد، تحصيلاتش را تا اخذ ديپلم تجربي با رتبة اول در شهر زادگاهش گذراند. او همواره بعنوان يك شاگرد نمونه مورد توجه و تشويق آموزگاران و كادر آموزشي اين شهر قرار داشت و به مسابقات علمي مختلف دعوت ميشد. در يكي از مسابقات مشاعره كه در سطح استان خوزستان برگزار ميگرديد ايرج مقام نخست را بدست آورد و توجه بسياري از كادرها علمي استان را بخود جلب كرد. بردارش در بارة شخصيت ايرج مينويسد: «ايرج عليرغم سن كمي كه داشت به دليل وقار وشخصيتش طرف حساب همه اهالي محل بود اهالي به دليل اينكه بسياري از تضادهاي آنان را حل ميكرد به او شيخ ايرج ميگفتند و به نظراتش احترام ميگذاشتند، او تعطيلات تابستاني بر خلاف ساير همسنهايش بجاي تفريح و بازي به كارگري ميپرداخت و دستمزدش را قبل از آمدن به خانه به مستمنداني ميداد كه تنها خودش ميشناخت، مادرم به شوخي به او ميگفت تو كه سركار رفتي پس پولت كو؟ او در پاسخ ميگفت پول را به كسي دادم كه از من و تو مستحقتر بود». ايرج با شروع اعتراضات سياسي كه از ديماه سال 56 آغاز و منجر به انقلاب و سرنگوني سلطنت در ايران شد، فعالانه شركت ميكرد. اين فعاليتها براي ايرج فقط محدود به شركت در تظاهرات و اعتراض نبود بلكه نوعي از سازمانيافتگي را در به همراه داشت، اين يكي از خصوصيات برجسته ايرج بود كه با دوستانش يك هستة فعالي را سازمان داده و به شكل سازمانيافته در اعتراضات شركت ميكردند. ايرج در كوران انقلاب با سازمان آشنا شد و به سرعت جذب اهداف و آرمانهاي ايدئولوژيكي سازمان گرديد. او در نخستين روزهاي پس از پيروزي انقلاب به همراه تني چند از دوستانش «انجمن ارشاد» هواداران سازمان مجاهدين خلق ايران در شهر بهبهان را تأسيس كردند. در كادر همين انجمن نشريهيي بنام «هدايت» را در سطح مدارس شهر منتشر ميكرد. او همچنين مسئوليت تشكيلاتي بسياري از دانشآموزان هوادار سازمان در شهر بهبهان را بر عهده داشت. به رغم سن كم (18 سال) در انجام وظايف محوله از سوي تشكيلات هيچ مانعي را به رسميت نميشناخت اين روحية جنگنده از او عنصري مسئول و پاسخگو ساخته بود. به دليل شايستگيهايش مسئوليت تشكيلات هوادران در شهرهاي گچساران و ياسوج مركز استان كهگيلويه و بويراحمد را نيز بر عهده داشت. ايرج در فروردين سال 1360 در حالي كه نشستي را با هوادران سازمان در شهر ياسوج اداره ميكرد، توسط حمله پاسداران به محل نشست دستگير و روانه زندان شد، او براي اينكه هويت و به دنبال آن اسرار سازماني را از پاسداران مخفي نگاه دارد خود را «ايرج جمشيدي» از اهواز معرفي كرد و تا سال 64 با همين نام در زندان ياسوج بسر برد و به اين ترتيب تمامي اسرار خود را محفوظ نگاه داشت. اما در سال 64 از سوي يكي از توابين كه در گذشته تحت مسئول او بود و در زندان نيز در كادر تشكيلاتي كه ايرج هدايت ميكرد قرار داشت، لو رفت و علاوه بر نام اصلي تمامي فعاليتهاي او براي دشمن آشكار گرديد. از جمله راهاندازي تشكيلات هوادران در زندان و ارتباط تشكيلات داخل زندان با شهيد اللهقلي خان جهانگيري نيز براي دشمن آشكار گرديد. ايرج را به دليل اين فعاليتها مجددا پس از شكنجههاي فراوان و بازجويي به دادگاه برده و در دادگاه به او حبس ابد داده شد. پس از ابلاغ حكم او را به زندان اوين در تهران تبعيد كردند و پس از دورة كوتاهي از اوين به زندان قزلحصار منتقل شد. ورود او همزمان بود با دوراني كه داوود رحماني و باند لاجوردي به حاشيه رفته بودند، دوراني كه زندانيان آن را (درباز) كه اشاره به دوران پس از سلطه مطلق باند لاجوردي است ميناميدند. فعاليتهاي ايرج در قزلحصار نه تنها كم نشده بلكه به فعاليتهايش در كادر تشكيلات زندان افزود. او در اعتصاب غذاهاي اعتراضي پي در پي كه از تابستان 65 و سراسر سال 66 اوين و گوهردشت را در نورديد فعالانه شركت داشت. از بهار سال 65 با تغييراتي كه در ساختار ادارة زندانها در رژيم ايجاد شد مديريت زندان قزلحصار به شهرباني واگذار گرديد از اينرو كليه زندانيان سياسي از زندان قزلحصار به اوين و گوهردشت منتقل گرديدند، در تقسيم بندي اوليه زندانيان بالاي 15 سال و زندانياني كه حكمشان پايان يافته و دوران مليكشي را ميگذراندند به اوين منتقل شدند از جمله ايرج كه با حكم ابد به اوين منتقل شد. سرانجام ايرج قهرمان در سن 27 سالگي و پس از گذراندند 7 سال و 4 ماه زندان توأم با شكنجههاي فروان در مرداد ماه سال 67 قهرمانانه بر طناب دار بوسه زد و مرگ را در برابر ارادة مجاهد خلق به سخره گرفت. درود، درو، درود روحش شاد و يادش گرامي باد...!
مشخصات مجاهد شهید علی اکبر مصباح محل تولد: یزد تاریخ تولد: سن: 21 تحصیلات: دیپلم تاریخ شهادت: 12اردیبهشت 1361 محل شهادت:تهران ستاره ها، در روز ناپیدایند و در شب با شروع تاریكی میتابند و رخ مینمایند. آنانند كه در شبهای سرد و خاموش بیدارند و زیبایی آسمان و زمین را پاس میدارند؛ و آنانند كه با نورافشانی خود نمیگذارند كه تاریكی سایة خود را بر همه جا بگستراند. ستارگان، با ظلمت همواره در ستیزند. آنها در شبهای تار، با ابرهای تیره، نقطة امید و یار هر مسافرند كه مقصدش سرزمین نور و روشناییست. مجاهد شهید اكبر مصباح در سال 1339 در خانواده یی محروم در شهر یزد به دنیا اومد. چند سالی رو در یزد گذروند و پس از اون همراه با خانواده اش به تهران اومد. او دورة دبیرستان رو در تهران گذروند. 11 ساله بود كه پدرش مجاهد شهید حاج محمد مصباح توسط ساواك شاه دستگیر و زندانی شد. اكبر كه بزرگترین فرزند خانواده بود علاوه بر خواندن درس به كار هم مشغول شد. یکی از یاران علی اکبر از خاطراتش چنین می گوید: «بعد از دستگیری حاج مصباح، اكبر ده ساله كه فرزند بزرگ خانواده بود، در اون روزها همراه با مادرش، سنگینی فشار نبودن پدر رو بر دوش میكشید. او باید برای حل مسائل خانواده، سختی بیشتری رو متحمل میشد. همة این مسائل باعث شكل گیری كینة عمیقی از شاه و مزدورانش در دل اكبر شده بود. برای اكبر زندانی شدن پدرش سوال بزرگی بود. میگفت مگه پدرم چه گناهی كرده؟ و اینطوری بود كه از كودكی طعم سركوب و ظلم رو چشید.» با شروع قیام و تظاهرات علیه نظام سلطنتی شاه، اكبر كه 18 سال داشت، به همراه دیگر خواهران و برادرانش در تظاهرات مردمی شركت میكرد. او در حمله به پادگانها فعالیت چشمگیری داشت. بعد از انقلاب 57 با رهنمود پدر مجاهدش در ارتباط با سازمان مجاهدین قرار گرفت و در بخش محلات به فعالیت پرداخت. اكبر علاقة فراوونی به نشریه، كتابها و نوارهای سازمان داشت و به علت مطالعة دقیق و مستمر اونها، در دوران افشاگری سیاسی علیه رژیم خمینی، همیشه برای بحث با عوامل ارتجاع با دست پر به میدون میومد. یاران علی اكبر او را چنین توصیف می كنند: «در حمله به انجمن جوانان در تهران، اكبر برای چند روزی دستگیر شد و به زندان عشرت آباد منتقل شد. مزدوران او رو به شدت كتك زده بودند ولی اونجا هم اكبر آروم نبود و بازجوها رو به محاكمه میكشید و بر اونها میخروشید. یكبار یكی از پاسدارا كه اكبر رو شناخته بود به بقیه گفته بود: ”ای بابا با این در نیفتید، این همة خانواده و فامیلش هوادار مجاهدینان.“» اكبر از زبان یارانش: «اكبر فرد بسیار دقیقی بود. با وظایفش بسیار مسئولانه برخورد میكرد. بخصوص به اجرای دقیق و به موقع قرارهاش اهمیت زیادی میداد و این وقت شناسی و دقتش زبانزد همة دوستانش بود. مدتی در قسمت تداركات نشریه فعالیت داشت. قبل از سی خرداد هم در تدارك برگزاری تظاهرات فعالیت گسترده یی داشت. صبح روز سی خرداد در حالیكه فوق العاده پرانرژی بود به بچه های تیمش گفت: ”از امروز دیگه مسئلة پدر و مادر و خانواده برای هیچ یك از ما نباید مطرح باشه.“ شاید معنی این جمله رو اون روز من به خوبی نفهمیدم ولی الان میفهمم كه اكبر چه خوب شرایط و مرحله رو دریافته بود. او پیشاپیش، بطور عمیق فهمیده بود كه مرحلة مبارزه از فردای سی خرداد عوض خواهد شد و ما وارد مرحلة جدید و سخت تری در جنگ با این رژیم خواهیم شد. به همین خاطر باید فدای بیشتری كرد. باید موانع رو كنار زد. اولین گام هم، گذشتن از خانواده و عزیزانه. مجاهدین در همة مراحل نبرد با شاه و شیخ با فدا راه گشوده بودند و اونموقع هم همین فدای زمانه برای یك مجاهد بود. گذشتن از خانمان و عزیزان! اگر قراره كه در برابر رژیم آخوندی بایستیم و جانانه بجنگیم باید اول از همه از خودمون شروع كنیم. باید از همة علایق و مُواهبِ زندگی بگذریم تا توانمون برای ایستادن تا به آخر، بالا و بالاتر بره؛ این البته سخته اما شدنیه؛ انسان با آگاهی و ارادة خودش میتونه بر همة جبرها و همة علایق برای هدف و آرمانی والا فائق بیاد؛ و اكبر این مهم رو به خوبی دریافته بود.» اكبر مصباح در یكی از قرارهایش بعد از سی خرداد 60 دستگیر و راهی زندان شد. یكی از یاران اكبر كه با او همبندی بود از او چنین می نویسد: «روزی بود از روزهای زندان اوین. در بند نشسته بودیم كه در باز شد و جوونی وارد بند شد. پاهاش آش و لاش بود. او رو به سرعت شناختم. اكبر مصباح بود. در بیرون زندان با او آشنایی داشتم. اولین حرفش این بود: «خب، بیشتر كارها تمام شد…» بعد سلام كرد و خودش رو به جمع حاضر معرفی كرد. بعد از احوالپرسی با بچه ها اومد پیش من نشست. با هم شروع به حرف زدن كردیم. اكبر از خودش و از نحوة دستگیریش گفت. تعریف كرد در خیابان نظام آباد میرفته كه مورد شناسایی یك ماشین گشتی قرار گرفته. اكبر سوار اتوبوس میشه. موقع پیاده شدن یه دفعه او رو غافلگیر و دستگیر میكنند. بلافاصله اكبر رو به اوین آورده بودند. 24 ساعت اول هیچی نمیگه. بعد از 24 ساعت تصمیم میگیره كه پاسدارا رو سر كار بذاره. آدرس یه خونه یی رو به اونها میده. شكنجه گرها كه فكر میكردن شاخ غول شكوندن و تونستن او رو بشكنن به اون خونه حمله ور میشن ولی كمی بعد تازه میفهمن كه اساسی كلك خوردن. دژخیمان اكبر رو كه خوشحال از این فریب دادن بود، باز هم به زیر شكنجه میبرن؛ و حالا بعد از چند روز بازجویی و شكنجه های روحی و جسمی او با پاهای آش و لاشب اما صبور و خندان در بند ما بود. متأسفانه بعد از 15 روز اكبر رو از پیش ما بردن و من دیگه او رو ندیدم. بعدها در زندان قزلحصار بودم كه شنیدم اكبر رو در روز 12 اردیبهشت سال 61 تیرباران كردند.» یكی دیگر از یاران اكبر در زندان چنین می نویسد: «یه روز توی بند اكبر برای من یه خاطرة به یادموندنی از خواهر 13 ساله اش فاطمه مصباح تعریف كرد. خاطره یی كه هنوز هم در یادمه. صدای اكبر هنوز در گوشم میپیچه كه تعریف میكرد… خواهرم فاطمه رو روز 25 شهریور 60 در یك تظاهرات دستگیر كردند و دو روز بعد در 27 شهریور تیربارونش كردند. یادم میاد یه روز در خونه مون بودیم. من وارد اتاق شدم. دیدم فاطمه كه 13 سال بیشتر نداشت گوشه یی روی زمین نشسته و سرش رو پایین انداخته و قطرات اشك روی صورتش میغلته. با حالت شوخی و برای اینكه فضای او رو تغییر بدم گفتم: ”فاطمه خانوم، چی شده؟ گریه میكنی؟“ فاطمه كه انگار رشتة افكار دور و درازش یكباره پاره شده بود، به آرومی اشكهاش رو پاك كرد و لبخندی بهم زد. بعد گفت: ”چیزی نیست. داشتم به خوابی كه دیده بودم فكر میكردم. میدونی داداش اكبر دیروز خواب مسئولم رو دیدم. دلم راس راسی خیلی براش تنگ شده بود. عجیب بود كه به خوابم اومد. مسئولم خیلی خوشحال بود. میخندید. بعد بهم گفت فاطمه، یه خبر خوب برات دارم، همین روزا تو رو هم میارم پیش خودم. اونوقت باز هم خندید…“ بعد اكبر سرش رو بالا گرفت و به من نگاه كرد و ادامه داد: ”آخه مسئول فاطمه اون روزا به تازگی شهید شده بود و فاطمه هم خیلی او رو دوست داشت.“ بعد نگاهشو به نقطه یی روی دیوار سلول دوخت و ادامه داد: و راستی راستی هم خوابش چقدر زود تعبیر شد… مدتی بعد فاطمه رو دستگیر و تیربارون كردند. در حالیكه اشك تو چشام حلقه زده بود با خودم به رویای صادق اون پرستوی كوچك فكر میكردم و با خودم و خدای خودم عهد بستم كه تا انتقام این خونها رو نگیرم هرگز از پا ننشینم!» با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید https://telegram.me/shahidanAzadi
مشخصات مجاهد شهید ملیحه اقوامی تاریخ تولد: 1341 محل تولد: شاهرود سن: 26 تاریخ شهادت: 15مهر 1367 محل شهادت: تهران آری، آری، زندگی زیباست/ زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست/ گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست/ ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست! / زندگاني شعله ميخواهد… شعلة زندگاني در اوين از خاطرات مينا انتظاري – زنداني سياسي سابق «شعلة زندگاني و مقاومت در اوين ادامه داشت. حوالی تابستون سال ۶۶ برای مدتی در بند ۳۲۵ اوین بودم. بندي با حياطي کوچک و امکاناتي خیلی محدود. کاپیتان محبوبمون فروزان عبدی عضو تیم ملی والیبال زنان ایران، هر روز صبح زود با برپایی ورزش جمعی و یک ساعتی هم تمرین والیبال، و عصر هم با به راه انداختن مسابقة والیبال، هلهله و جنب و جوش خاصی در بند ایجاد میکرد. از بچه های ثابت بازیهامون، علاوه بر فروزان تا اونجا که بیاد ميارم: میترا اسکندری، فضیلت علامه، سهیلا فتاحیان، سیمین کیانی، مهین حیدریان، مهناز یوسفی، اشرف موسوی، زهرا شب زنده دار، فرزانه ضیاء میرزایی، محبوبه صفایی و مهناز فتحی بودند. یکی دیگه از بازیکنان زبل (zebel) تیم والیبال، همبند عزیز و مجاهدم ملیحه اقوامی بود. مليحه در پینگ پنگ هم تبحر خاصی داشت و در دوران زودگذر رفرم زندان، سال ۶۴ در قزل حصار، موقع هواخوری و در مدت کوتاه نوبت بازی که در بند ۴ داشتیم از خجالت هم در برد و باخت در می اومديم. ضمن اینکه از شعرخوانیها و بذله گوییهای مليحه همیشه و در هر شرایطی در زندان بهره میبردیم. ملیحه از بچه های مجاهد شاهرود بود که بار اول در سال 60 دستگیر و به همراه تعداد ديگه يي از زندانیان مقاوم شاهرودی برای فشار بیشتر به زندان قزل حصار کرج تبعید شد. فکر میکنم اولین بار تابستان سال ۶۱ بود که مليحه رو در بند عمومی ۴ دیدم ولی چون همون روزها برای تنبیه به بند ۸ قزل حصار منتقل شدم ديگه او رو ندیدم و بعدها شنیدم که در سال ۶۲ آزاد شده. تابستان سال 63 که با تعطیلی موقت بندهای تنبیهی به بند عمومی منتقل شدیم دوباره با تعجب بسيار ملیحه رو دیدم. كمي بعد وقتی رابطة صمیمانه تر و خیلی نزدیکتری بینمون برقرار شد، ماجراي دستگيري مجددش رو برام تعریف کرد. او به فاصلة کوتاهی بعد از آزادی از زندان، با وجود امکانات خوب زندگی و تشکیل خانوادة مستقل که براش فراهم بود، تصمیم گرفت برای ادامة مبارزه با فاشیسم خمینی، به نیروهای رزمندة مجاهد خلق در نوار مرزی بپیونده. مليحه تلاش كرده بود تا از طریق مرز سیستان و بلوچستان از کشور خارج بشه ولی متأسفانه شناسایی و دستگیر شد و دوباره به اوین و قزلحصار برگشت و به جمع ياران دربند پيوست. از اون به بعد با ملیحة مهربون که حالا یک حکم سنگین۱۵ ساله رو هم یدک میکشید، همدل و همراز و همراه بودم و در سختترین شرایط در قزلحصار و اوین، و تا روز آخر زندان، یاران جدانشدنی شدیم. ملیحه، طبع لطیف شعر و حافظه يي قوی داشت و اشعار زیادی از شاملو و مولوی و شفیعی کدکنی رو حفظ بود و بیشتر اوقات، محاوره او با شعر شروع میشد. او بخصوص با همبند عزیزمون مهري كه اسم اصليش «فرنگيس محمد رحیمی» که او هم استعداد خاصی در این زمینه داشت همیشه هماوردی میکرد و گاه با هم به مشاعره می پرداختند. بیشتر اوقات وقتی که میخواستیم داخل بند یا در هواخوری با هم قدم بزنیم اولش ملیحه با لحني شيرين و دوست داشتنی این شعر مولانا رو برام ميخوند: نگفتمت مرو آنجا که آشنات منمدر این سرابِ فنا، چشمة حیات منم وگر به خشم رُوی صد هزار سال ز م به عاقبت به من آیی، که منتهات منم این روزها در فقدان اون يار عاشق، تکیه کلام دل انگیز او در گوشم می پیچه كه ميخوند: نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم! نگفتمت!؟» از ملیحه برای خانوادة داغدارش فقط یک یاداشت کوتاه که در آخرین ساعات قبل از اعدام، مخفیانه به بیرون فرستاده بود برجا مانده و یک سنگ قبر در بهشت زهرا و يك نام نيك! نام يك مجاهد مقاوم كه هويت خود را انكار نكرد و جان خود را بر سر پيمان خود با خدا و خلق در قتل عام خونين 67 فدا كرد؛ و اين البته داستاني پایان ناپذیر از معصومیت به غارت رفتة زیباترین فرزندان آفتاب و باد است كه همچنان انتقام ناگرفته باقيمانده است. شب پیش از مرگش، کوتاهترین شب عمرش بود/ فکر آنکه هنوز زنده است/ خون را در مچ دستانش به جوش میآورد…/ لبخند بر لبانش نشست/ تنها یک رفیق نداشت/ بلکه هزاران رفیق داشت و میدانست/ که انتقامش را باز میستانند/ پس خورشید بهر او دمید. با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید https://telegram.me/shahidanAzadi
مشخصات مجاهد شهید احمد احمدی محل تولد: اصفهان سن: 31 محل شهادت: تهران زمان شهادت: 1365
در صورتیکه از#مجاهد #شهیداحمد احمدی #عکسی در اختیار دارید دریغ نکنید مانیازمند هستیم وبرای ثبت در سینه #تاریخ می خواهیم باشد که دینی کوچک را به با ما در كانال تلگرام #پيشتازان راه #آزادي همراه باشيد Telegram.me/shahidanAzadi