۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

برسايه سار-نسيم هامون


برسايه سار-نسيم هامون

از روبه‌روهایت مگریز
حتی اگر
آینه‌ها برمی‌چینند
تا گیسوی هستی‌ات را
در حلقه‌های طناب‌ها

‎ شانه کنی...
از آینه‌هایت مگریز
روبه‌روهایت را تـأویل کن
در فصلی که یاس‌ها
‎ داس‌ها می‌شکنند...
خلاصه انسان را
جلوه‌گاه یاس‌های زندگی باش!
به یادآر
باغ‌های زندگی‌مان
لاله‌ای‌اند؛
برای یاس‌ها
برای نسرین‌ها
برای شیپوریها
باغچه‌یی بیاور!
تعبیر نور باش
بر سایه‌سار دوست داشتن...

۱۳۹۳ اسفند ۲۴, یکشنبه

مجاهد شهید جواد شفائی







مجاهد شهید جواد شفائی

محل تولد: اصفهان

شغل - تحصيل: دانشجوی مهندسی

سن: 27

محل شهادت: تهران

 
 شهادت: 1360

مجاهد شهید جواد شفایی هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن به‌دشمن از دست ندهید

مجاهد شهید جواد شفایی در سال1334 در كردستان به‌دنیا آمد. او مراحل تحصیلات دبستان و دبیرستان را در اصفهان سپری كرد و در شمار قبول‌شدگان ممتاز دانشگاه صنعتی شریف تهران بود و از سال52 تحصیلاتش را در رشته متالورژی در این دانشگاه آغاز كرد. كمتر از یكسال پس از ورود به‌دانشگاه با مجاهدین آشنا شد و از همان‌جا فعالیت سیاسیش را شروع كرد. خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد نوشته است: «عنصری كه در شخصیت جواد به‌خصوص بعد از آشنا شدنش با مجاهدین بسیار بارز بود، حالت بی‌قراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود كه با آن آشنا شده بود. هر‌بار كه از تهران برای دیدار خانواده به‌اصفهان می‌آمد، انبوهی كتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش می‌آورد و به‌خصوص پدر و مادرم را به‌آشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق می‌كرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت می‌كرد و از انسانهای نوینی سخن می‌گفت كه جانشان را فدای فردای بهتر مردم كرده‌اند، در‌حالی‌كه در زندگی فردی خودشان هیچ‌چیز كم نداشتند و در این دنیا می‌توانستند به‌همه چیز دست پیدا كنند. جواد با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت می‌كرد كه انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود كه پیام خون آنها را چنان كه از خودشان شنیده باشد از روی حماسه زندگی و شهادتشان درك كرده بود. علاوه بر‌شخصیت انقلابی جواد، عنصر دیگری كه باعث شد او عمیقاً در خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود كه بازتاب ‌‌آن‌را‌می‌توان در مقاومت قاطع و جدی تك‌تك اعضای شهید خانواده دید. هر چند كه مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر می‌توان فهمید كه مقاومت در برابر مجموعه مشكلاتی كه رژیم برای آن شهیدان فراهم كرد، نمی‌توانست از یك چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. به‌خصوص كه بارها هریك را در مقابل چشمان دیگری شكنجه كردند. چطور شد كه هر كدام از این شهیدان به‌طور مستقل بر‌سر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد موفق شده بود، تك‌تك آن شهیدان را به‌طور ایدئولوژیك با‌سازمان آشنا كند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آن‌چه پیش آمده و مقاومتی كه آنها كرده‌اند این‌طور پیداست كه جواد در "وصل" كردن آنها به‌سازمان موفق بوده و كارش را درست انجام داده است». یكی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، كه مدت كوتاهی در زندان اوین همراه جواد بوده نوشته است: «وقتی مرا به‌اتاق شكنجه بردند، صداهایی را می‌شنیدم كه نشان می‌داد بازجوها دارند شلاق می‌زنند ولی صدای دیگری شنیده نمی‌شد. تصور كردم كه هدفشان تضعیف روحیه من است و می‌خواهند نشان بدهند كه تا این حد وحشیانه می‌كوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده می‌كردم كه ناگهان یكی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا به‌حرف نمی‌آورند، یك چیز دیگر امتحان كنید. آن روز با جواد شفایی به‌عنوان نمونه‌یی از مقاومت افسانه‌یی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی كه حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود». یكی دیگر از هم‌زنجیرانش نوشته است: «جواد در اواخر پاییز سال60 دستگیر شد. پاسداران به‌خاطر دستگیركردنش به‌هم تبریك می‌گفتند. دژخیمان رژیم شدیدترین فشارها را روی جواد گذاشته بودند. او به‌خوبی دست دشمن را خوانده بود و می‌دانست كه این فشارها برای كسب اطلاعات نیست و می‌خواهند از او مصاحبه تلویزیونی بگیرند و او را ولو به‌اندازه گفتن یك كلمه جلو دوربین بنشانند. وقتی فشارها را روی همسرش افزایش دادند، به‌صراحت در مقابل بازجوها اعلام كرد كه هر اتفاقی بیفتد در من هیچ تأثیری ندارد و بارها صدایش را می‌شنیدیم كه فریاد می‌زد بچه‌ها تنها كاری كه باید بكنید مقاومت است و بس. جواد در زندان الگوی مقاومت و تكیه‌گاه مهمی برای بچه‌ها بود. هنگامی‌كه خبر شهادت موسی را به‌سلول آوردند. ما در اتاق3 بند2 اوین بودیم. جواد با استواری همه را دلداری داد و به‌مدت یك هفته هر شب مراسم تلاوت قرآن برگزار كرد». مجاهد شهید خسرو كاوه ‌نژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد را ندیده بودم ولی توصیف شكنجه‌هایی را كه او تحمل كرده بود، زیاد شنیدم. از‌جمله یكی از قهرمانان واحدهای عملیاتی به‌نام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی كه با هم در یك اتاق بودیم لحظه‌یی از فكر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فكر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد به‌عنوان الگوی خودش یاد می‌كرد و می‌گفت این وصیت جواد است كه هیچ‌وقت در زندان از فكر تهاجم به‌دشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض شما بالاترین ضربه و تهاجم به‌دشمن را درنظر بگیرید و هر امكانی را كه بتواند به‌شورش در زندان منجر شود، بررسی كنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید».
همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از درهم شكستن جواد ناامید شدند، سعی كردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. كتابی را به‌جواد داده بودند كه اسمش «منافقین خلق رو‌در‌روی خلق» بود. جواد توضیح داد كه از نظر خودمان این كتاب از عنوانش گرفته تا جعلیاتی كه رژیم در آن كرده خیلی خنده‌دار به‌نظر می‌آید. اما انتشار این نوع كتابها نشان می‌دهد كه رژیم در مقابله با سازمان، با چه مشكل اجتماعی جدی و اساسی مواجه است. جواد را برای بحث درباره این كتاب به‌مناظره بردند و او در حضور زندانیانی كه به‌زور جمع كرده بودند، این كتاب را به‌همه نشان داده و گفته بود: این كتاب را داده‌اند كه من بخوانم و بر‌اساس آن مناظره كنم؟ به‌نظر شما مگر جلاد و قربانی می‌توانند با هم مناظره كنند؟
جواد شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشان‌دادن آثار شكنجه‌ها گفته بود: از شلاق و شكنجه كه آثارش را می‌بینید نتیجه نگرفته‌اند و شكست‌خورده‌اند. با اینها چه بحث و مناظره‌یی بكنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است كه شلاق را كنار بگذارید و اولین حرفمان این است كه جواب بدهید چرا شلاق به‌دست گرفته‌اید و چرا زندانها را پر كرده‌اید؟‌

۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه

خاطرات يكي اززندانيان درارتباط با مجاهد شهيد حميد جهانيان






خاطرات يكي اززندانيان درارتباط با مجاهد شهيد حميد جهانيان 

وقتی وارد سلول شماره ۹ شدم اولین چهره ای که بدون چشم بند دیدم حمید جهانیان بود. برخاست و با لبخند سلام کرد. این سلول که در انتهای سمت راست راهرو بازداشتگاه امنیتی سپاه قرار داشت بزرگتر از سلولهای انفرادی معمول بود و دو زندانی دیگر نیز درآن بسر میبردند. 
 حمید از دانشجویان ممتاز مهندسی و از چهره های شاخص سیاسی و از مسئولین انجمن دانشجویان هوادار مجاهدین خلق در دانشگاه صنعتی اصفهان بود.
او را به همراه همسرش در اردیبهشت ماه سال شصت در فاز سیاسی، در یورش پاسداران به منزل مادر منّانی، از خانواده های سرشناس مجاهدین در اصفهان، بطور اتفاقی دستگیر کرده بودند. در واقع هیچ اتهامی علیه او نداشتند ولی نزدیک سه ماه بود که بدون بازجویی و پرونده در بازداشت بسر میبرد. در آن ایام اطلاعات سپاه آگاهی بسیار ناچیزی از تشکیلات مجاهدین و دیگر گروه های سیاسی داشت و فقط حدس میزدند که احتمالآ حمید یکی از افراد فعال تشکیلات مجاهدین است.  
با اینکه هیچ آشنایی و دیدار قبلی با حمید نداشتم ولی در همان سلول بعد از آشنایی و اعتماد اولیه و مطرح شدن یکی دو مورد از ردها و روابط تشکیلاتی، هر دو متوجه موقعیت و مختصات همدیگر شدیم و از آن پس محرم و همراز هم بودیم. جوانی شوخ طبع و البته متین بود. او از درد مزمن کمر رنج میبرد و همیشه موقع خواب یک حوله تاکرده زیر کمرش میگذاشت. ریش هایش بلند شده بود ولی عمدآ اصلاح نمیکرد چون نمیخواست توسط دانشجویان حزب اللهی دانشگاه صنعتی اصفهان که برخی از آنان حالا بعنوان بازجو و ماموران ارشد امنیتی مشغول انجام وظیفه در همان محل سپاه اصفهان بودند بطور اتفاقی شناسایی شود.  
در شرایط زیر بازجویی و فشار روزافزونی که متحمل میشدم بخصوص در رابطه با اطلاعات لو نرفته ای که فقط یکی دو سرنخش را بازجو داشت، مدام نگران و مضطرب بودم و البته با خودم عهد کرده بودم که تحت هیچ شرایطی باعث گرفتاری هیچکس نشوم. حمید که خودش هم نگران لو رفتن مسئولیت تشکیلاتی اش در پی دستگیریهای گسترده اخیر بود، موقعیت من را بخوبی میدانست و شرایط همدیگر را کاملآ درک و حس میکردیم. 
معمولآ توی سلول به جز چند کتاب مطهری و یک قران هیچ چیز دیگری برای خواندن نبود. با اینکه اعتقاد چندانی به استخاره نداشتیم ولی بعضی مواقع و در شرایط خاص بعد از نماز، تفعّلی هم به قران میزدیم... به این صورت که نیتی میکردیم و بعد بدون هیچ ترتیب خاصی، قران را باز میکردیم و آیات آن صفحه را میخواندیم.   یکی از آن روزهای اواسط مردادماه که بخاطر چند بار "تعزیر" با شلاق، شرایط جسمی خوبی هم نداشتم بعد از نماز به نیت اینکه سرانجام و عاقبت کارم چه میشود قران را گشودم. سوره یوسف آمد که در همان اول صفحه، این آیه به چشم میخورد:
" رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْه...
معنای آیه اینست: «پروردگارا زندان برایم دوست داشتنی ترست از آنچه مرا بدان میخوانند» 

با خواندن آن ایات و با توجه به اعتقاداتی که داشتیم، احساس اطمینان و آرامش قلبی بیشتری در وجودم حس کردم... طبق معمول با حمید که همرازم بود و در کنارم نشسته بود همانموقع مطرح کردم و قران را به دستش دادم. وقتی سرش را از روی قران بلند کرد چشم در چشم هم شدیم، برق نگاهش را دیدم و لحظاتی بعد حلقه ای اشک در چشمانش نمایان شد... 
چند روز بعد بخاطر موج دستگیریهای جدید و جابجایی های متناوب، از حمید و سلول او دور افتادم... موقع خداحافظی همدیگر را در آغوش گرفتیم، میدانستیم چه بسا دیگر دیداری نخواهیم داشت. در حالیکه در چشمان هر دو ما اشک حلقه زده بود و بر لبهای مان لبخند تلخی نقش بسته بودبه آرامی گفت: «  ما همه رفتنی هستیم، به امید نابودی ارتجاع و آزادی مردم...» 
مدت کوتاهی بعد از طریق دیگر همبندان شنیدم که وقتی بازجویان سپاه در پی ضربات متعددی که به تشکیلات دانش آموزی و دانشجویی و محلات اصفهان وارد شده بود متوجه موقعیت قبلی حمید در بخش اجتماعی تشکیلات مجاهدین میشوند، به سراغ او میروند و خواهان کسب اطلاعات گسترده او میشوند. ولی حمید حتی اطلاعات سوخته هم به آنها نمیدهد. به همین خاطر در اواسط شهریور ماه در یک بیدادگاه اسلامی محکوم به مرگ میشود، در حالیکه اساسآ ماهها قبل و در فاز سیاسی دستگیر شده بود و هیچ اطلاع و نقشی در مقاومت مسلحانه نداشت. 
حمید دلاور، آن مهندس جوان و استعداد پرپرشده، قبل از تیرباران در شبانگاه شانزدهم شهریور سال شصت، بر روی دیوار سلول انفرادی در بازداشتگاه سپاه اصفهان چنین نوشته بود:
  آخرین ساعات عمر   
 بای ذنب قتلت -  به کدامین گناه کشته شد؟                  
 حمید جهانیان16/6/1360
    

۱۳۹۳ اسفند ۱۸, دوشنبه

فتح اوين




فتح اوين
داره اين ديوار سنگي مي ريزه
فصل پايان شب تاريكه
لحظه ي فتح اوين نزديكه
عزم ياراي اسير تو دل ماست
اگه حتي خونه شون قفس  باشه
آخه ياس عطرش مي پيچه همه جا
گرچه زندوني خار و خس باشه
دستامون, صداهامون
مي شناسن همديگه رو
نكنه تنها بشي, خسته بشي
حالا كه لحظه ي اوج
فصل پرواز رسيده
نكنه يه وقت تو پر بسته بشي
داره اين ديوار سنگي مي ريزه
فصل پايان شب تاريكه
لحظه ي فتح اوين نزديكه
مشتا بي تابه واسه رها شدن
حنجره تشنه ي همصدا شدن
وقت خشمه واسه وا كردن قفل
وقت عاطفه براي ما شدن
عاقبت دروازه ي
آهني باز مي شه
لباي دوخته پرآواز مي شه
پنجه ي چنگي پير
با صداي بم و زير
دوباره مونس اين ساز مي شه
داره اين ديوار سنگي مي ريزه
فصل پايان شب تاريكه
لحظه ي فتح اوين نزديكه

فرداي ما،گلسرخ،به ياد مجاهد شهيد فرزاد علي عربي