۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه

خاطرات يكي اززندانيان درارتباط با مجاهد شهيد حميد جهانيان






خاطرات يكي اززندانيان درارتباط با مجاهد شهيد حميد جهانيان 

وقتی وارد سلول شماره ۹ شدم اولین چهره ای که بدون چشم بند دیدم حمید جهانیان بود. برخاست و با لبخند سلام کرد. این سلول که در انتهای سمت راست راهرو بازداشتگاه امنیتی سپاه قرار داشت بزرگتر از سلولهای انفرادی معمول بود و دو زندانی دیگر نیز درآن بسر میبردند. 
 حمید از دانشجویان ممتاز مهندسی و از چهره های شاخص سیاسی و از مسئولین انجمن دانشجویان هوادار مجاهدین خلق در دانشگاه صنعتی اصفهان بود.
او را به همراه همسرش در اردیبهشت ماه سال شصت در فاز سیاسی، در یورش پاسداران به منزل مادر منّانی، از خانواده های سرشناس مجاهدین در اصفهان، بطور اتفاقی دستگیر کرده بودند. در واقع هیچ اتهامی علیه او نداشتند ولی نزدیک سه ماه بود که بدون بازجویی و پرونده در بازداشت بسر میبرد. در آن ایام اطلاعات سپاه آگاهی بسیار ناچیزی از تشکیلات مجاهدین و دیگر گروه های سیاسی داشت و فقط حدس میزدند که احتمالآ حمید یکی از افراد فعال تشکیلات مجاهدین است.  
با اینکه هیچ آشنایی و دیدار قبلی با حمید نداشتم ولی در همان سلول بعد از آشنایی و اعتماد اولیه و مطرح شدن یکی دو مورد از ردها و روابط تشکیلاتی، هر دو متوجه موقعیت و مختصات همدیگر شدیم و از آن پس محرم و همراز هم بودیم. جوانی شوخ طبع و البته متین بود. او از درد مزمن کمر رنج میبرد و همیشه موقع خواب یک حوله تاکرده زیر کمرش میگذاشت. ریش هایش بلند شده بود ولی عمدآ اصلاح نمیکرد چون نمیخواست توسط دانشجویان حزب اللهی دانشگاه صنعتی اصفهان که برخی از آنان حالا بعنوان بازجو و ماموران ارشد امنیتی مشغول انجام وظیفه در همان محل سپاه اصفهان بودند بطور اتفاقی شناسایی شود.  
در شرایط زیر بازجویی و فشار روزافزونی که متحمل میشدم بخصوص در رابطه با اطلاعات لو نرفته ای که فقط یکی دو سرنخش را بازجو داشت، مدام نگران و مضطرب بودم و البته با خودم عهد کرده بودم که تحت هیچ شرایطی باعث گرفتاری هیچکس نشوم. حمید که خودش هم نگران لو رفتن مسئولیت تشکیلاتی اش در پی دستگیریهای گسترده اخیر بود، موقعیت من را بخوبی میدانست و شرایط همدیگر را کاملآ درک و حس میکردیم. 
معمولآ توی سلول به جز چند کتاب مطهری و یک قران هیچ چیز دیگری برای خواندن نبود. با اینکه اعتقاد چندانی به استخاره نداشتیم ولی بعضی مواقع و در شرایط خاص بعد از نماز، تفعّلی هم به قران میزدیم... به این صورت که نیتی میکردیم و بعد بدون هیچ ترتیب خاصی، قران را باز میکردیم و آیات آن صفحه را میخواندیم.   یکی از آن روزهای اواسط مردادماه که بخاطر چند بار "تعزیر" با شلاق، شرایط جسمی خوبی هم نداشتم بعد از نماز به نیت اینکه سرانجام و عاقبت کارم چه میشود قران را گشودم. سوره یوسف آمد که در همان اول صفحه، این آیه به چشم میخورد:
" رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْه...
معنای آیه اینست: «پروردگارا زندان برایم دوست داشتنی ترست از آنچه مرا بدان میخوانند» 

با خواندن آن ایات و با توجه به اعتقاداتی که داشتیم، احساس اطمینان و آرامش قلبی بیشتری در وجودم حس کردم... طبق معمول با حمید که همرازم بود و در کنارم نشسته بود همانموقع مطرح کردم و قران را به دستش دادم. وقتی سرش را از روی قران بلند کرد چشم در چشم هم شدیم، برق نگاهش را دیدم و لحظاتی بعد حلقه ای اشک در چشمانش نمایان شد... 
چند روز بعد بخاطر موج دستگیریهای جدید و جابجایی های متناوب، از حمید و سلول او دور افتادم... موقع خداحافظی همدیگر را در آغوش گرفتیم، میدانستیم چه بسا دیگر دیداری نخواهیم داشت. در حالیکه در چشمان هر دو ما اشک حلقه زده بود و بر لبهای مان لبخند تلخی نقش بسته بودبه آرامی گفت: «  ما همه رفتنی هستیم، به امید نابودی ارتجاع و آزادی مردم...» 
مدت کوتاهی بعد از طریق دیگر همبندان شنیدم که وقتی بازجویان سپاه در پی ضربات متعددی که به تشکیلات دانش آموزی و دانشجویی و محلات اصفهان وارد شده بود متوجه موقعیت قبلی حمید در بخش اجتماعی تشکیلات مجاهدین میشوند، به سراغ او میروند و خواهان کسب اطلاعات گسترده او میشوند. ولی حمید حتی اطلاعات سوخته هم به آنها نمیدهد. به همین خاطر در اواسط شهریور ماه در یک بیدادگاه اسلامی محکوم به مرگ میشود، در حالیکه اساسآ ماهها قبل و در فاز سیاسی دستگیر شده بود و هیچ اطلاع و نقشی در مقاومت مسلحانه نداشت. 
حمید دلاور، آن مهندس جوان و استعداد پرپرشده، قبل از تیرباران در شبانگاه شانزدهم شهریور سال شصت، بر روی دیوار سلول انفرادی در بازداشتگاه سپاه اصفهان چنین نوشته بود:
  آخرین ساعات عمر   
 بای ذنب قتلت -  به کدامین گناه کشته شد؟                  
 حمید جهانیان16/6/1360
    

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر